Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


داستانهاي كوتام و بلند

power_settings_newLogin to reply
4 posters

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 Emptyداستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
First topic message reminder :

یمان

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خدا و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایی ن آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود! :shock:

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
نامه دختري براي پدر

نازنين كوچولو دفترش را باز كرد و از وسط دفتر كاغذي جدا كرد و مدادش را درون دستش گرفت و شروع كرد به نوشتن نامه يه نامه براي پدرش نازنين تازه رفته بود مدرسه و تازه ميتونست بنويسد و ميخواست براي پدرش نامه بنويسد او شوع كرد به نوشتن
سلام با بايي منم نازنين اره بابا منم ياد گرفتم بنويسم بابا راستي چرا رفتي من خيلي دلم برات تنگ شده ماماني ميگه رفتي پيش خدا بابا خدا نميزاره بياي پيش ما اخه من دلم برات خيلي تنگ شده بابا دلم براي بغل كردنات تنگ شده بيا ديگه بابا به خدا بگو كه بزاره بياي مگه خدا بچه ها را دوست نداره خوب برو بهش بگو ميخواهم برم پيش نازنينم بابا مامان هم دلش برات تنگ ميشه من ميفهمم اون فكر ميكنه من هنوز بچه هستم و نميدونم گريه يعني چي بابا من ديگه ميدونم گريه چيه ادم وقتي دلش براي كسي تنگ ميشه اب از چشماش مياد بابا درست گفتم مگه نه مامان هم يواشكي گريه ميكنه و دل اونم براي تو تنگ شده بابايي من ديگه بزرگ شدم و شيطوني نميكنم قول ميدم اذيتت نكنم و وقتي گفتي نازنين بابا خسته ام بزار استراحت كنم ميزارم راحت استراحت كني بيا ديگه بابايي
راستي بابايي تخليه يعني چي بابا تخليه كن بده اخه اون اقاهه صاحبخونه ديروز به مامان ميگفت زينت خانوم ديگه بايد تخليه كنيد مامان هم كلي ناراحت شد وقتي بهش گفتم مامان چي شده هيچي نگفت بابا بگو ديگه تخليه كن بده
بابايي عروسكم هم دلش برات تنگ شده بيا ديگه بابا تو مدرسه مسخرم ميكنند همه باباشون مياد دمه مدرسه و ميبرشون خونه ولي من بايد تنها بايد بيام خونه بابا انقدر بده ادم تنها بياد خونه باباشم باهاش نباشه تو مگه نمي گفتي نميخواهم دخترم ناراحت باشه پس بيا تا من به دوستام تو رو نشون بدم و بگم اين بابايي مهربون خودمه اخه به اونا گفتم بابام يه روز مياد مگه نه بابايي تو يه روز بر ميگردي من ميدونم خدا ميزاه تو بياي خونه
نازنين نامه را تمام كرد و با دستاي كوچولوش اونو گذاشت تو پاكت و دو يد تو اشپزخانه داد زد مامان نامم تموم شد مادر نگهي كرد به نازنين و گفت افرين دخترم حالا برا كي نامه نوشتي مادر تعجب كرد گفت بده ببينم دخترم و نازنين نامه را دست مادرش داد روي ان با دستخط كودكانه ايي نوشته بود ادرس اسمان ,خونه خدا,نامه براي بابايي
مادر نازنين چشمانش پر از اشك شد و نازنين را بغل كرد و شروع كرد به گريه نازنين هم مدام يگفت گريه نكن ماماني بابا مياد اين نامه كه بهش برسه بر ميگرده و مادر نازنين گريه كنان ميگفت اره دخترم بابايي بر ميگرده....................... :(


به اميد روزي كه ما مرداي ايروني ياد بگيريم به خانومايي كه بيوه هستن يا طلاق گرفتن مثل آبجي نگاه كنيم يا نه نميتونيم مثل يه زن نگاه كنيم نه مثل يه زن خيابوني :evil: :x به قول هما:تو 12سالگي وقتي مامانم مرد شدم مامانه آبجي كوچيكمو زن خونه :( 😢 وقتي آبجي كوچيكم زد يه شيشه رو شكست زن همساده ميگه آبجي زد :| بعد بابم به زنه گفتش: آخه بچه يتيم مگه زدن داره؟ 😢 🇳🇴 🇳🇴

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
گذشت



هنوز هم وقتی شمعی را نگاه می کند به یاد مادرش می افتد.
سعید و مجید مرگ پدر را به خاطر ندارند. اصلا یادشان نمی آید پدرشان چه شکلی بوده، غیر از سعیده دختر بزرگ خانه.
مادرشان به علت سیاه سرفه چند روزی است او هم به رحمت خدا رفته.
سعیده 14 ساله است و سعید و مجید دو قلو هستند، 10 ساله .
عموها جمع شدند تا سرپرستی انها را به عهده بگیرند اما سعیده مخالفت می کند.
او به وصیت مادر وظیفه دارد خانواده را دور هم نگاه دارد.
سعیده می گوید: این خانه خاطرات مادرم را برایم زنده می کند، ما، در اینجا احساس تنهایی نمی کنیم. یادتان نرفته که مادرم شب و روز قالی بافت تا این خانه کوچک را برای ما خرید.
عموها یواش یواش راضی شدند به شرطی که آنها بچه های خوبی باشند.
پسر ها کلاس پنجم بودند، سعیده سوم راهنمایی
دیگر مجبور بود ترک تحصیل بکند تا از برادرانش مواظبت کند.
دو تا عموی سعیده، وضعشان همچین تعریفی نداشت، آنها هنوز مستاجر بودند، سعیده خدا را شکر می کرد که حداقل خانه دارند و در به در نمی شوند.
او پیش مادر، هنر قالی بافی را یاد گرفته بود، حالا باید خودش جانشین مادر می شد.
هر روز یکی از دوستان مدرسه اش به دنبالش می آمدند، وقتی سعیده را بر روی دار قالی می دیدند، افسوس خورده و برمی گشتند.
یکی از پسر عموها عاشق سعیده شده بود، هر روز به او سر میزد. سعیده متوجه موضوع نبود.
وقتی پسر عمو نگاهش را به گلهای قالی می دوخت حتما پیش خودش فکر می کرد با تمام شدن نقش این قالی می تواند از سعیده خواستگاری کند.
سعید و مجید سعی می کردند حداقل درسهایشان را خوب بخوانند تا خستگی خواهر از تنش بیرون بیاید.
سر هفته باید یک تخته در می آمد تا پولی که اتاد کارش قول داده بود برای خرجی بگیرد.
باز هم کم می آورد، بیشتر وقتها سنگک خالی غذای سر سفره شان می شد.
غم بی مادری تاب و توان سعیده را بریده بود.
بیشتر وقتها اشک های سعیده گلهای قالی را سیراب می کرد، آنقدر حواسش پرت می شد که تمام انگشت هایش چاقو خورده بود.
شش ماه گذشت، قالیچه به آخرش رسید، وقتی قالی را برید آنقدر پول از استاد کارشان گرفته بودند که چیزی برایشان نمانده بود.
به سعید قول داده بود پیراهن و شلوار نو بخرد، برای مجید هم توپ فوتبال.
مثل اینکه پولی برایش نمانده بود، قالی از خانه رفت، مثل اینکه رفیق و همدم سعیده هم رفت، خوب به جایش یکی دیگر می آمد.
پسر عمو وارد خانه شده، سعیده مشغول خانه تکانی بود.
می رود و گوشه ای می نشیند، مجید به جای چای آب داغ ریخته می آورد، مثل اینکه حتی چای خشک هم نداشتند برای چای درست کردن.
پسر عمو با مجید و سعید مشغول صحبت می شود.
گاه گداری نگاهی به سعیده می کند و لبخند می زند.
وقتی سعیده آمد و نشست، پسر عمو شروع کرد به گفتن حرف دلش: سعیده، وقتی مادرت زنده بود، من از او تو رو خواستگاری کردم، او موافق بود ولی هنوز نظر تو را نمی دونم.
سعیده سرش را پایین می اندازد، پسر عموی عزیزش که همیشه دوستش داشت از او خواستگاری می کند، چقدر دلش می خواهد بله را بگوید.
- اما مادر برادر هایم را به من سپرده، تا آنها سرو سامان نگیرند هرگز ازدواج نمی کنم.
او می گوید: سعیده مگر دیوانه شده ای؟
آنها اگر درس بخوانند تو هر روز روی دار قالی جان بکنی، تا آن موقع بهار جوانی ات تبدیل به پاییز پیری می شود.
سعیده من و تو خوشبخت می شویم. برادرهایت هم در کنار ما زندگی می کنند . یادت نرود پسر عموهای من هم هستند.
سعیده نگاه آرامی به پسر عمو می کند، اما تردید دارد بله را بگوید.
روزها از پس هم می رفتند، صیغه محرمیت بین آنها خوانده شد، سعیده هر روز غروب منتظر پسر عمو می نشیند.
او روی دار قالی بهترین نقش ها را می بافد احساس می کند تمام گل و برگ های قالی باغ خانه انها هستند و به او تبریک می گویند.
در زده شده، پسر عمو داخل می شود. کنار دار قالی ایستاده تا سعیده اجازه نشستن بر روی تخت قالی را به او بدهد.
سعید ه نگاهی محبت آمیز از اعماق دل به او می کند.
پسر جرات پیدا کرده کنارش می نشیند، موهای خرمایی رنگ سعیده را نوازش می کند، بعد از مرگ مادر اولین دست نوازش گری است که بر موهای سعیده کشیده می شود.
در کنار هم احساس خوشبختی می کنند، ای کاش که قلم سیاه سرنوشت پیشانی سعیده را ننوشته بود به تنهایی و صبر!
هر چقدر بیشار او را دوست می داشت بیشتر احساس ترس می کرد.
پسر عمو توی خرج خانه کمک می کرد تا بلکه سعیده کمتر روی دار قالی بماند.
وقتی پسر عمو می رفت، مثل اینکه دل سعیده را هم می برد، او اصرار داشت زودتر عروسی کنند، اما سعیده صبر کرده بود.
می ترسید سعید و مجید احساس تنهایی کنند.
از آن موقع که نامزد شدند، حسابی سعید و مجید بهانه گیر شدند، باز سعید حال سعیده را بهتر می فهمد، کمتر سر به سرش می گذارد.
امروز غروب پسر عمو با همان لباس روغنی سیاه، راستی یادم رفت بگویم او تعمیر کار ماشین بود، وارد خانه شد اولین باری بود که سعیده پسر عمو را این طوری بهم ریخته می دید.
سعیده پایین آمده دستهای روغنی پسر عمو را گرفت و به او خوش آمد گفت.
پسر عمو گفت: مادرم عجله دارد ما هرچه زودتر عروسی کنیم.
سعیده گفت: این چیز تازه ای نیست، به خودم هم گفته، پس چرا پریشانی؟
مثل اینکه او را تهدید کرده بودند اگر زودتر عروسی نکنند برایش مغازه تعمیر کاری باز نمی کنند.
پسر عمو عاشق کارش بود، از اینکه دائما زیر دست اوستا باشد خسته شده بود.
سعیده برای رضایت دل پسر عمو قبول می کند.
5 شنبه همین هفته عروسی می کنند.
او قول داده بیایند در خانه سعیده زندگی کنند، پیش بچه ها.
صبح 5 شنبه شد، دلشوره تمام وجود سعیده را پر می کند، آیا پسر عمو واقعا به قولش وفا خواهد کرد؟ کنار آنها خواهد آمد؟ آیا بر خلاف رسم و رسوم عمل خواهد کرد؟ آیا او گذشت خوهد کرد؟
وقتی پسر عمو امد دنبال سعیده، برای بردن با آرایشگاه با صورتی غمگین و چشم های پف کرده سعیده رو به رو شد.
جلو آمد، مثل همیشه هر دو برای هم درد و دل کردند.
سعیده می خواست تا دوباره پسر عمو قول بدهد تا در کنار آنها خواهد ماند، وگرنه لباس عروسی نخواهد پوشید.
او هم قول می دهد کنار آنها بماند.
دست سعیده را گرفته به سوی ماشین می روند، گرمای دستشان به گرمی آتش عشق شعله ور تر می شود، لحظه ای نگاه از هم برنمی دارند، حتی وقتی پسر عمو رانندگی می کند، سعیده می گوید: بهتره حواست رو جمع کنی، ماشین امانته.
حالا رسیدند به آرایشگاه، زن عمو به استقبال عروسش امده و می گوید: چقدر ما را به انتظار گذاشتی پسر؟ چرا دیر کردی؟
از اینکه زن عمو جلوی در آرایشگاه بود سعیده تعجب می کند اما ساکت است.
پسر عمو می رود سراغ کارهای دیگرش.
قراره ساعت 12 بیاید دنبالش.
سعیده روی صندلی آرایش یاد برادر ها می افتد. می خواهد بداند ناهار خورده اند یا نه؟
یکی از دختر ها را به خانه می فرستد، بعد از ساعتی آمده و می گوید: سعید و مجید هر دو کنار در ایستاده و گریه می کنند، هر چقدر اصرار می کند برای خوردن چیزی، امتناع می کند.
سعیده بی تاب شد، چرا درکش نمی کردند، پسر عمو آمده به خانه می روند.
برادرهایش را بغل می کند و می گوید: اگر شما نخواهید من هرگز ازدواج نخواهم کرد.
بچه ها ساکت اند، جواب نمی دهند، آنها بچه اند، هنوز از عشق هیچ نمی دانند، تازه نمی دانند اگر کسی غیر از پسر عمویشان بود اصلا خواهرشان قبول نمی کرد.
بر حساب حسادت بچگی آنها زار زار اشک می ریزند و می گویند: ما دوست نداریم تو به جر ما به کس دیگر علاقه بورزی. پسر عمو را تو خیلی دوست داری، از همان موقه که نامزد شده ای کمتر به ما می رسی، حالا عروسی کنی که دیگه؟
خواهر به فکر می رود، آنها زیاد هم بی ربط نمی گویند.
داخل شده لباس عروسش را کنده به دست پسر عمو می دهد..
اشک های پسر عمو در آمده، هر چقدر به بچه ها اصرار می کند تا حسادت را کنار بگذارند و از خواهر خواهش کنند که عروس بشود آنها ککشان هم نمی گزد.
از چشمهایشان مشخص است که چقدر به او حسادت می ورزند.
پسر عمو به دست و پای سعیده می افتد، سعیده قسم می خود که دل برادرهایش را نخواهد شکست. تازه مادرش گفته بود تا مدتی برای حفظ ظاهر خانه شما زندگی کنم بلکه کمتر مسخره فامیل بشود، نه! هرگز!
سعیده تصمیمش را گرفته بود.
پسر عمو لباس را برداشت و به راه افتاد.
وقتی رسید خانه مادرش تعجب کرد. او توضیح داد، آنها سریع رفتند به طرف خانه سعیده اما هر چقدر در زدند کسی در را باز نکرد.
سعیده گذشت کرد از جوانی و آرزویش، حتی انگشت نما شد بین فامیل، اما دل برادرهایش را نشکست.
حالا مدت ها از آن موقع گذشته، دیگر پسرها مدرک تحصیلی گرفتند و روی پاهای خودشان می توانند بایستند.
سعیده 25ساله شده، شاید 25 سال وقت مناسبی برای ازدواج باشد، اما نه برای دختری که مادر بوده و مادری کرده، گیسوانش کم کمک سفید شده، صورتش چروک افتاده بود.
بسکه ریشه زده بود چشم هایش حسابی گود رفته بود، ضعیف شده بود.
از آن روز به بعد کسی از پسر عمو خبری نداشت.
سعیده آتش عشق را در دلش کشته بود، برایش زیاد فرق نمی کرد بداند او کجاست فقط دعا می کرد هر جا که هست زنده باشد و سلامت.
صدای در بلند شد، سعید نامزد کرده بود، شب ها دیر به خانه می آمد مجید هم توی خواب نازه.
سعیده رفت در را باز کند، وقتی جلوی در رسید بوی عطر گل محمدی می آمد، او را به یاد پسر عمو می انداخت.
در را باز کرد، چشمهایش به جمال او روشن شد، باورش نمی شد اما خودش بود، آمده بود. او هم حسابی پیر شده بود.
هنوز هم محرم هم بودند، همدیگر را در آغوش گرفتند، چند لحظه حسابی گریه کردند، غم جدایی را با اشک هایشان بیرون ریختند.
او از ترس کنایه های مادرش رفته بود، می گفت اگر می ماندم مادرم حتما راحتم نمی گذاشت، من که تو را دوست داشتم نمی توانستم ببینم کس دیگری به جای تو است، اگر تو به خاطر برادرهایت از عشق گذشتی، من هم به خاطر تو از جوانی ام گذشتم. حالا که آمده ام با دست پر آمده ام.
سعید و مجید در یک روز عروسی کردند، یک هفته بعد هم عروسی سعیده بود..
برادرها روی ده با دور خواهر می چرخیدند و از این گذشتی که کرده بود، تشکر می کردند و از خدا می خواستند او را خوشبخت بکند.
حالا سعیده و بابک، سوار بر ماشین عروس به آرایشگاه می روند.
سعیده به پسر عمو می گوید حواست را جمع کن ماشین امانته، پسر عمو می گوید: نه دیگه سعیده مال خودمه، قول میدم رویایی ترین زندگی را برایت فراهم کنم.
سعیده باورش نمی شد، این نتیجه گذشت و فداکاری او بود که پسر عمویش به او وفادار مانده بود.
حالا بر روی صندلی آرایشگاه می نشیند، این بار غم جدایی یا ترس دلشوره در دلش نیست، فقط در دلش صدای عشق است و عشق است و عشق

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
لوچ
دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب، آخر درد من یکی دوتا نیست. با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟ دخترم همه چیز را دو تا می بیند . ارباب پرخاش کرد که بدبخت چهل سال است که نان مرا زهرمار می کنی. مگر کور بودی،ندیدی که چشم دختر من هم چپ است؟ گفت چرا دیدم... اما چیزی که هست دختر شما همه ی این خوشبختیها را دوتامی بیند ولی دختر من همه ی این بدبختیها را ...

«کارو»

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
داستان اون دختر و مسعود
اون دختر از بچگي با پسرعموش بزرگ شده بود تنها اسمي كه بلد بود با عشق بگه اسم مسعود بوداز بچگي با هم بزرگ شدن، هر هفته تابستونا مي رفتن شمال باغ مسعودينا؛ چه روزايي داشتن.بهترين روزاي زندگي اون دختر روزايي بود كه در كنار مسعود بود، خيلي مسعود رو دوست داشت.يه بار وقتي مسعود يكي از ماشيناي اسباب بازي اون دختر رو خراب كرد يه كتك مفصل از باباش خوردكه چرا اسباب بازي رو خراب كرده، مسعود هم داشت گريه مي كرد كه اون دختراومد كنارش نشست و بهش گفت: مسعود گريه نكن به خدا منم گريه مي كنما ولي مسعود هق هق ميزد آخه كتك بدي خورده بود و دختر اشك تو چشاش جمع شده بود ولي مسعود هيچ وقت نفهميد اون شب دختر تا صبح نخوابيد،آخه اون نمي خواست به خاطر يه اسباب بازي مسعود كتك بخوره آخه خيلي مسعود و دوست داشت خيلي. روز به روز بزرگتر ميشدن و از هم دورتر آخه اونا الان ديگه اون دختر و پسر 4 ساله پيش نبودن. مسعود 18 سالش بود و دختر 5 سال ازش كوچيك تر بود، بعداز كلي دوري يه روز تابستوني تو باغ باز رفتن تو رودخونه و خاطره هاشون زنده شد و باز با هم آب بازي كردن، دختر سر تا پا خيس شده بود و سرما خورد و شيرين ترين مريضي عمرش همون سرما خوردگي بود. دختر روزبه روز عشقش به اون بيشتر ميشد ولي روزبه روز از هم دورتر ميشدن فقط هم به خاطر بالا رفتن سنشون و اين جور چيزا.تا اينكه يه روز دختر صبرش تموم شد آخه ديگه اون خسته شده بود از اين همه انتظار، از اين همه بلاتكليفي اون حتي نمي دونست مسعود دوسش داره يا نه. خيلي بده آدم عاشق كسي باشه ولي ندونه كه اونم دوسش داره يا نه. دختر الان 17 سالش بود و پسر 22 ، بلاخره گفت بذار حداقل بفهمه يكي هست كه عاشقشه. تو همين عيد امسال براش اس ام اس زد كه "من عاشقتم ولي تو نمي دوني من كيم مسعود جان، من عاشقتم و براي ديدنت روزشماري مي كنم" ولي مسعود جوابي نداد دختر بازم اس ام اس زد و بازم مسعود جواب نداد. دختر زنگ زد به اون و وقتي صداش و شنيد يه ذره دلش آروم گرفت آخه هميشه وقتي صداي مسعود و مي شنيد همه ي غم و غصه هاش يادش مي رفت. مي دوني دختر خيلي بد شانس بود آخه مسعود دانشگاه تو شهرستان قبول شده بود... مسعود و از محرم نديده بود،همه ي روزاش و به اميد اينكه مسعود براي عيد مياد مي گذروند ولي از شانس بده دختر اونا روز اول عيد رفتن شهرستان به خاطر فوت يكي از اقوام و وقتي برگشتن مسعود با دوستاش رفت شمال و اونا ديگه همديگه رو نديدن حتي روز سيزده. مسعود چهاردم اومد تهران و دختر همش دعا مي كرد تو محل ببينتش. يه روز كه حال دختر خيلي بد بود با دوستش رفت بيرون كه يه ذره حالش خوب شه از قضا يكي از دوستاي دختر خونه بغلي مسعودينا مي نشستن و وقتي دختر با دوستش منتظر اون يكي دوستش بودن كه بياد، صداي موتور اومد و دختر برگشت به دوستش گفت خدا كنه خودش باشه و رفت جلوي در، وقتي مسعود رو ديد مونده بود چي بگه خيلي به خودش فشار آورد كه تابلو بازي درنياره. مثل هميشه خيلي رسمي با هم احوال پرسي كردن و مسعود رفت تو. دختر فكر كرد كه رفته تو خونه ولي نگو مسعود فقط مي خواسته موتور و بذاره تو دم در با دوستش بودن و بلافاصله كه مسعود رفت تو خونه دختر گفت آخيش خوب شد ديدمش داشتم دق مي كردم مي دوني از كي بود نديده بودمش؟ كه همون موقع صداي دسته كليد مسعود اومد پس اون خونه نرفته بود دختر هم تا صداي كليدا رو شنيد دويد تو خونه ي دوستش چون فكر مي كرد مسعود شنيده. چند روز از اين ماجرا گذشت كه همون دوستش به دختر زنگ زد و گفت من حالم بده بيا بريم بيرون دختر هم رفت خونه ي دوستش تا عصر با هم برن بيرون. وقتي رفتن بيرون دختر باز به مسعود اس ام اس زد و گفت: شمال خوش گذشت دلم خيلي برات تنگ شده خيلي دوست دارم ببينمت و ...... ولي مسعود اين دفعه جوابش و داد و در پاسخش زد شما؟ دختر گفت: منو خيلي خوب مي شناسي ولي من نمي خوام تو بفهمي من كيم فقط آيديت رو بهم بده تا باهات چت كنم چون نمي خوام بفهمي كي هستم. پسر در جوابش گفت: به عقيده ي من ابراز علاقه به كسي كه دوسش داري باعث ريختن آبروي تو نميشه پس بگو كي هستي وگرنه ديگه اس ام اس هات و نخونده پاك ميكنم. دختر هم يه لحظه غفلت كرد و در جوابش گفت: فقط رو من حساب بد نكن، من دختر عموتم..... مسعود هم در جوابش گفت مي دونستم. وقتي دختر فهميدكه اون از اول مي دونسته خيلي جا خورد. ازش پرسيد: از كجا؟ مسعود گفت: از اونجايي كه تو تنها دختري هستي كه از من خوشت مياد و دنبال آيدي من مي گردي. دختر شوكه شده بود ولي تصميم گرفت بهش زنگ بزنه. بهش زنگ زد و حرف زدن خيلي با هم حرف زدن،دختر تو خواب هم نمي ديد يه روزي با مسعود بتونه حرف بزنه ولي روياش به حقيقت پيوست. وقتي حرفاشون و زدن از هم خدافظي كردن. دختر باز بهش يه اس ام اس زد و گفت بيا دم در مي خوام ببينمت اونم رفته بود تو كوچه وايساده بود و با هم رفتن تو كوچه روبه رويي ِ خونه ي پسر و كمي با هم حرف زدن. شايد باورتون نشه دختر با اينكه حسرت ديدنش و داشت ولي حتي نتونست بهش يه نگاه كوچيك كنه آخه خيلي خجالت مي كشيد. مسعود به دختر مي خواست بگه كه دوست ندارم رابطه مون دوستي باشه ولي دختر زودتر اين حرف و زد و مسعود هم خيلي خوشحال شد و به دختر گفت هميشه همين جوري خوب بمون و با كسي دوست نشو چون اصلا تو سن خوبي نيستي و دختر هم قبول كرد، ولي اون نمي دونست كه دختر به جز مسعود تا حالا به هيچكس حتي نگاه هم نكرده بااينكه كلي خاطرخواه داشته .بلاخره از هم جدا شدن و مسعود بهش گفته بود كه فردا بايد برگرده و بره چون خيلي وقته ترم شون شروع شده و دختر با اينكه خيلي ناراحت بود هيچي نگفت ؛فقط گفت اميدوارم تو درسات موفق باشي....

ولي اون دختر نمي دونه كه مسعودهم دوسش داره يانه؟ آخه مسعود هيچي بهش نگفت مسعود فقط گفت من از اول از نگاهات مي فهميدم كه چه حسي بهم داري ولي دختر هيچ وقت از چشماي مسعود هيچي رو نتونست بخونه!!!


واقعا چقدر بده آدم يه نفر ودوست داشته باشه و ندوني كه اون مي دونه كه دوسش داري و ندوني كه دوستت داره يانه.........

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خدا چراغي به او داد،

روز قسمت بود.خدا هستي را قسمت ميکرد.خدا گفت: چيزي از من بخواهيد هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستي طلب کنيد زيرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چيزي خواست.يکي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن.يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز.يکي دريا را انتخاب کرد و يکي آسمان را. در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدايا من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم.نه چشماني تيز ونه جثه اي بزرگ نه بال و نه پايي ونه آسمان ونه دريا .....تنها کمي از خودت.تنها کمي از خودت به من بده و خدا کمي نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوري با خود دارد بزرگ است.حتي اگر به قدر ذره اي باشد.تو حالا همان خورشيدي که گاهي زير برگ کوچکي پنهان مي شوي و رو به ديگران گفت: کاش مي دانستيد که اين کرم کوچک بهترين را خواست.زيرا که از خدا جز خدا نبايد خواست. :o

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خليج
قاصدک خسته بود اما بايد ادامه ميداد.بايد با باد همراه مي شد و مي رفت آخه از طرف هزاران ايراني حامل پيام عشق و تعلق بود. راه درازي رو طي کرده بود و خبرهاي زيادي رو رسونده بود اما اين يکي فرق داشت خودشم نمي دونست چه فرقي!بايد حرکت مي کرد.باد و صدا کرد شب شده بود و آسمون پر از ستاره بود. ستارهء دنباله دار با اقتدار تمام توي آسمون جلوه گري مي کرد انگار مي خواست به قاصدک بگه تو گم شدي ولي من هيچوقت گم نميشم!قاصدک تو دلش گفت :من که گم نشدم .يه چيزي تو وجودش شعله مي کشيد .براش جالب بود که اين همه آدم هر کدوم از يه جاي دنيا ,همه عاشق يه چيز بودن و همه از اون خواسته بودن پيام عاشقي اونها رو به اون برسونه.مگه اون کي بود؟اصلا چي بود که همه عاشقش بودن؟کنجکاو بود هر چه زودتر برسه.حرکتش و تند کرد .تا طلوع خورشيد بايد به مقصد مي رسيد.
هوا ديگه کم کم داشت روشن مي شد.قاصدک يه بوي خاصي رو حس مي کرد .بوي دريا .زياد بهش توجه نکرد چون بايد زودتر به مقصد ميرسيد.حدسش درست بود چون چند تا مرغ دريايي رو ديد که دارن به طرفش ميان.فکر کرد شايد اونها کسي رو که من مي خوام بشناسن.سلام من دنبال کسي به اسم خليج فارس مي گردم!شما مي دونين کجا مي تونم پيداش کنم؟من از راه دوري اومدم اگه مي تونين به من کمک کنين لطفا.
همهءمرغها با هم زدن زير خنده!!آقاي خليج فارس!!!!اونها همينطور مي خنديدند.قاصدک فکر کرد:من چه حرف خنده داري زدم؟چرا بهم مي خندن؟يکي از مرغها متوجهء بهت زدگي قاصدک شد.گفت:خليج فارس رو 100 متر جلوتر پيدا ميکني ولي اون آدم نيست يه خليجه.
قاصدک بهت زده ايستاد.يه خليج؟؟اين همه راه اومدم که به يه خليج پيغام برسونم؟؟به آرومي حرکت کرد خسته بود.بوي دريا شديد تر شده بود چشمهاش و بست و به حرکت ادامه داد.صداي موجها رو مي شنيد.حتما به مقصد رسيده بود.آروم چشمهاش و باز کرد.واي خدايا چي مي ديد!چقدر زيبا و پر عظمت بود و چقدر آبي.صداي برخورد موجها به ساحل مثل يه موسيقي دل انگيز گوشهاش رو نوازش مي داد.حالا دليل اين همه عشق و تعلق رو مي فهميد.به سمت خليج حرکت کرد روي آب يه قايق ماهيگيريه کوچک شناور بود و ماهيگير پيريه ترانهءمحلي رو زمزمه مي کرد.قاصدک پرسيد:اينجا کجاست؟ ماهيگير جواب داد :اينجا بهشت ايران زمينه,محل درآمد هزاران انسانه.اينجا خليج شگفتيهاست اينجا خليج فارس.
درست حدس زده بود .به مقصد رسيده بود.به سطح آب نگاه کرد انگار چيزي از درون خليج اون و صدا مي کرد.قاصدک بي اختيار به سمت آب جذب مي شد.بله حالا موقع تحويل پيام بود.عشق تک تک اون آدمها رو تو بند بند وجودش حس مي کرد.روي آب نشست.خودش رو به موجها سپرد وغرق شد.حالا يه احساس خوب داشت.احساس رضايت ابدي.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خدايا با من حرف بزن
کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن . مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد . سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن . رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد . کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت . ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد . کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده . ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد . کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي . بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
تو فرودگاه مهراباد

مامان :گلکم مواظب خودت باش دلم برات خیلی تنگ میشه نازنینم دختر گلم خیلی دوست دارم بزار ببوسمت بزار عطر تنت رو با تموم وجودم بگیرم اگه بر نگردم گلکم تو چی میشی گلکم اگه ..

مریم: مامانی الهی فدات بشم کاش درد تو بیفته به جونم این حرفا رو نزن اگه نیای من میمیرم عزیز دلم قربون اون چشمای نگرانت بشم منم خیلی دوست دارم مامانی زود زود بیا باشه؟ به خاطر من

قول بده انقدر زود حالت خوب شه که دل هیچ کدوممون از دوری هم تنگ نشه باشه مامانم باشه عزیزم

مریم: بابا قول بده مامانی رو زود و خشگلو مهربون و خوب بیاری بابایی قول بده مامانی رو میاری قول بده تنها بر نمی گردی قول بده

بابا:فقط تونست یه لبخند نشاید پر ازامید بزنه

بابا: رویا بسه بیا دیر میشه انقدر گریه نکن عزیزم تو می خوای بری اونجا تا سلامتی خودتو بدست بیاری و زود بر گردی این همه گریه دیگه واسه چیه؟

بابا:مریم جان بابایی انقدر بی تابی نکن بروتا پشیمونش نکردی

صدای هق هق مریم تو صدای هیاهوی جمیعت گم شد پشت بابا خم شده بود چشمهای نگران مامان تا آخرین لحظه به مریم بود

هیچکس رو خبر نکرده بودن مریم باید تنها بر می گشت که اون موقع سخت ترین کار دنیا بود انگار پاهاش رو به زمین و نگاهش رو به آخرین نقطه ای که مامان ایستاده بود دوخته بودند

بعد از سه ماه

چشمای مریم قرمز بود چشماش نوری نداشت نگاهش به اون نقطه آخر بود

پرواز مامان نشست چفدر دیر کردن

بابا داره میاد ولی پشتش شکسته نگاهش بی فروغ بود فقط به امید مریم داره میاد

مریم چشمش به بابا افتاد دوباره بغضش ترکید جای خالی مامانی کنار بابا بیشتر آتیشش میزد با گریه و التماس داد میزد و به بابا میگفت..

مریم: بابا مگه قول ندادی تنها بر نگردی بابا مگه قول ندادی مامانی رو خشگل و مهربون بر گردونی بابا مگه مامانی نگفته بود غربت دوست نداره بابا تو که میدونستی امیدی نیست چرابردیش چرا بابا چرا تنها برگشتی

بابا مامانی تو غربت می ترسه بابا دلم واسه مامانی تنگ شده بابا مامانی اونجا وایساده بود بابا نمی خواست بره بابا ! آخ بابا ! کمرم شکست آخ بابا مامانی تنها مونده

بابا آروم گریه می کرد مردم اطراف از گریه و التماس مریم گریه شون گرفته بود

بابا مامانی رو برو بیار بابا من دیگه خونه نمیام بابا مامانی نگران بود بابا یی مامان داشت میرفت لباش لرزید بابا مامانی سرمایی بود اونجا هوا سرده روش پتو انداختی اومدی بابا برو مامانی رو برگردون مامانی می ترسه بابا مامانی غریب رفت بابا مامانی رو هیچکس بدرقه نکرد بابا مامانی تنها و غریبه میترسه بابا مامانی دلش واسه من تنگ میشه بابا مامانی اگه تو رختخواب خودش نخوابه بد خواب میشه بابا دیگه من شبها قبل از خواب با کی حرف بزنم بابا بریم مامانی رو بیاریم بابا مامانی تنهاست!!!

بابا: فدای چشمای بیروحت بشه بابا کمرم شکست من قول دادم اما ..

بابا : مامانی رو که داشتن میبردن اتاق عمل گفت گلکم رو ببوس و بگو مامانی همیشه باهات هست حتی آگه نبینیش

بابا:بیا گلک مامان بیا بریم مامان خونه منتظرت هست الان عطرش تو خونه پرشده اون زودتر از من برگشنه بیا گلک مامان بیا که مامانت تو رو دست من سپرد بیا که لحظه آخر هم اسم تو رو می گفت بیا عزیز مامانی بیا بریم خونه!!!

تقديم به تمام كسايي كه مثل خودم يتيمن مامان ندارن 😢

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
خواب دید
در خواب با خدا گفتگویی داشت .

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

او گفت : اگر شما وقت داشته باشین .

خداوند لبخند زد و گفت وقت من ابدی ست .چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی
از من بپرسی ؟

او پرسید : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند .

خداوند پاسخ داد : اینکه آنان از بودن در دوران کودکی ملول می شوند عجله دارند
که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
ا
ینکه سلامتی شان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج
حفظ سلامتی می کنند .

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود آنچنان که دیگر
نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال .

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی دیگر نخواهند مرد و چنان میمیرند که
گویی هرگز نبوده اند.

سپس خداوند دستهای او را در دست گرفت و هر دو ساکت مانندند .

بعد او پرسید :به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی
یاد بگیرند ؟

خداوند با لبخند پاسخ داد :

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان
محبوب دیگران شد .

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی ست
که نیاز کمتری دارد .

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که
دوستشان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود که آن زخم التیام یابد.

با نبخشیدن بخشش یاد بگیرند .

یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند
احساسشان را ابراز کنند و نشان دهند .

یاد بگیرند که می شود دو نفربه یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

یاد بگیرند که همیشه نیست که دیگران آنهاد را ببخشند بلکه خودشان هم باید
خودشان خودشان را ببخشید

و یاد بگیرند که من اینجا هستم همیشه .

حالا با خودش می گوید ای کاش برای ابد در خواب می ماندم.

احتمالا از هيتلر

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
آروم آروم ویلچرش رو هل داد و به جمعیت پر سر و صدای اطراف دکه نزدیک شد. دکه‌دار پشت یک تکه مقوای سیگار Magna یه جمله نوشته بود و به خیال خودش، خیال خودش رو راحت کرده بود. چشماشو تنگ‌تر کرد تا خط خنده‌دار روی مقوا رو بخونه
"روزنامه کنکور تمام شد لطفاً سوال نفرمائید"
چند تا صفحه از روزنامه تو دست یه عده دست به دست می‌شد و جمعیتی رو دنبال خودش می‌کشید. به طرف یکی از همان صفحه‌ها حرکت کرد.
- برادر ببخشید چه حروفی دست شماست؟
- فکر می‌کنم ب و پ تا جیم.
- اسم رضا رو از توی همون چند صفحه پیدا کرد. همه عرق‌های اون شش ماه خشک شد. رضا چشم و چراغ و تمام ِ دار و ندار مصطفی بود.
جبهه‌ای‌های محل و بچه‌های مسجد، سردار بی ستاره و قبه رو نگین کرده بودند و اشک می‌ریختند. یوسف و ابراهیم بیش‌تر از همه گریه می‌کردند. حق داشتند، بیش‌تر از همه دیده بودند که مصطفی چطوری چند خط ما رو جمع و جور می‌کرد و چند خط دشمن رو به هم می‌ریخت.با دیدن گریه‌های اونا بازار گریه داغ‌تر شده بود اما لحظه به لحظه تن مصطفی سردتر می‌شد.
اول شب، آخرین نفس‌ها رو از پشت این همه شیمیایی و زخم حنجره آزاد کرده بود و به ابراهیم گفته بود رضا رضا ر... و دوباره ساعت رو تو دست‌های ابراهیم گذاشته بود.
سید مسعود گوشی رو از گوشش درآوُرد و به علامت تأسف سرش رو تکان داد. رضا دو دستی زد توی سرخودش.
- نه عمو ابراهیم. من تمام این سال‌ها منتظر موندم دل بر از درد بابامو شاد کنم. همه این حرف‌هايی که شما زدید، همون روز سیاه‌ام ، بابام تو بیمارستان سوختگی بهم گفت. هر جور بود به خودم قبولوندم. من هیچ وقت بخاطر خودم تلاش نکردم. حالا که پدر و مادرم نیستند اصلاً معلوم نیست من برای چی زنده موندم. خیلی خیالا داشتم ولی حالا چی؟
- اصلاً احتیاجی نیست برات صغری، کبری بچینم، خودت می‌دونی که بابات به چیزای مهم‌تری فکر می‌کرد، که موفقیت تو هم می‌تونه به اونا کمک کنه. تو این دو هفته حتی دنبال کلمه و جمله هم نگشتم تا بیام و قانعت کنم که باید تا کجا درس بخونی تا هنوزم چراغ مصطفی تو دنیا روشن باشه. فقط اینو می‌گم که تو یادگار مصطفایی و آخرین چیزی که از زبونش شنیدم، اسم تو بوده رضا...
- بخاطر همه درسایی که بهم یاد دادین همه زحمتایی که برام کشیدین، ممنونم. خدا کنه رو سفید شم.
- جبران می‌کنی. اضطراب که نداری، یعنی نباید داشته باشی وقتی داری دفترچه‌های سوال رو بر می‌داری، سوره کوثر یادت نره. مواظب باش نمره منفی ندی. بعد از امتحان میام همین‌جا، منتظرت می‌مونم.
- شما دیگه زحمت نکشید.
- سعی می‌کنم اما قول نمی‌دم. شوخی کردم می‌ریم خونه، بعد می‌ریم سر خاک.
از اون جوون بخاطر روزنامه تشکر کرد و یه نگاه به ساعتش انداخت.
- سردار رد کن بیاد تا بگم.
- خیلی خب، هر چی خواستی، بگو ببینم چی شد؟
- زیر حرفت نمی‌زنی؟
- بیا ساعتمو بگیر تا نه من یادم بره نه خودت. بنال. رضا یا راضیه؟
- رضا
دوباره به طرف صاحب روزنامه راه افتاد تا کد قبولی را یادداشت کند. توی شلوغی حرف‌های زیادی رد و بدل می‌شد
- همه می‌گن سوالا رو خرید و فروش می‌کنن
- سال به سال داوطلب بیش‌تر می‌شه، پذیرش کم‌تر
- می‌خوان یه کاری کنن که همه برن دانش‌گاه آزاد...
یک نفر سعی کرد جوری صحبت کند که اونم بشنوه
- هر چی بدبختی می‌کشیم از این سهمیه شهدا و جانبازا می‌کشیم پونزده ساله جنگ تموم شده اینا دست از سرمون برنمیدارن. بهترین شغل و حقوق و مزایا دارن دانش‌گاه‌ها رو هم قبضه کردن. کافیه سر جلسه کنکور بشینن، قبول می‌شن. بچه‌هاشون...
صورتش داغ داغ شد و دلش از سرما لرزید. دوباره پاش رفت روی مين و حتی پاره پاره کفششو پیدا نکرد، دوباره اصغر جلوی چشماش پرپر شد، دوباره ساعت مصطفی سر خورد تو دستش و شنید
- رضا
- رضا...
به رضا گفته بود: «حالا که نمی‌خوای از سهمیه استفاده کنی باید این شش ماه رو کولاک کنی.» و خودش مثل یه کنکوری پا به پای رضا اومد.
نتونست بغضش رو کنترل کنه با عجله ویلچرش رو هل داد و از شلوغی کنار دکه دور شد. دوباره شنید که «عمو ابراهیم یعنی این‌قدر مهم بود که از دانش‌گاه مهم‌تر بود؟»

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

همواره به یادت هستم!!!!!!!!!!!!!!!!!

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
در ابتدا آدمیان نخستین دارای دو سر بودند و چهار دست و چهار پا و در دویدن بسیار سریع تا جائی که تصمیم گرفتند به آسمانها برآیند و خدایان را نابود سازند.
در شورای آسمان از هراس آدمیان شور و ولوله افتاد. هرکس برای مقابله با آنها نظری داد تا آنکه زئوس خدای خدایان را ایده ای آمد که دیگران نیز پسندیدند.
بنا بر گفته او آدمیان به دو نیم می شدند بدینگونه هم تعداد پرستندگانشان زیاد می شد و هم از قدرت آنها کاسته می گشت.
آدمیان به سرعت دو نیم شدند آنگونه که هر نیمه ای نیمه دیگر خود را گم کرد
و آنچه امروز ما آنرا عشق می نامیم همان تلاش انسان برای پیدا کردن نیمه گمشده خود است...

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
سروش صحت

جلوي تاکسي نشسته بودم. راننده هم نشسته بود. منتظر بوديم ماشين پر شود تا راه بيفتيم. مرد سي و هفت، هشت ساله يي آمد کنار پنجره احوالپرسي کرد و به راننده گفت؛«آقا رضا ديشب بچه ام يه دفعه يي حالش به هم خورد، تا رسونديمش بيمارستان خوابوندنش. هنوز هم زير سرمه. الان مي خواستم پول بيمارستان را حساب کنم ديدم ديشب اينقدر هول هولکي اومدم که يادم رفته پول بردارم. اگه دارين يه هفتصد تومن به من بدين، خودم رو برسونم خانه، پول بردارم، فردا پول شما را ميدم.» راننده هفتصد تومان به مرد داد و مرد رفت. فرداي آن روز جلوي تاکسي نشسته بودم و منتظر بودم ماشين پر شود و راه بيفتيم که همان مرد ديروزي آمد و به راننده گفت؛«آقا رضا ديشب بچه ام يه دفعه يي حالش به هم خورد، تا رسونديمش بيمارستان خوابوندنش. هنوز هم زير سرمه. الان مي خواستم پول بيمارستان را حساب کنم ديدم ديشب اينقدر هول هولکي اومدم که يادم رفته پول بردارم. اگه دارين يه هفتصد تومن به من بدين، خودم را برسونم خانه، پول بردارم، فردا پول شما را ميدم.» راننده يک دويستي و يک پانصدي به مرد داد و مرد رفت. به راننده گفتم؛

«اين آقا که ديروز هم همين حرف ها را زد.» راننده گفت؛«هر روز همينو ميگه.» پرسيدم؛«اون وقت شما هم هر روز بهش هفتصد تومن ميدين؟» راننده خنديد و گفت؛«اگه خرد داشته باشم... ديگه رفيق شديم.» چند لحظه يي سکوت شد. گفتم؛«حتماً يه دفعه بچه اش مريض شده، اين جوري پول گرفته، بهش چسبيده» راننده گفت؛«بچه نداره» بعد گفت؛«فقط همين يه داستان رو بلده.»

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
از خودم تا همه
عروسي

ناهيد طباطبايي

بالاخره روز موعود رسيد. روزي که با کلي انتظار و حرف و سخن و بيم و اميد همراه بود. عروس صبح ساعت 10 با خواهرش رفت آرايشگاه. پنج ساعت زير دست آرايشگر نشست و انواع و اقسام مرارت ها را تحمل کرد، تا زيبا تر بشود و تمام مدت به اين فکر کرد که چرا بايد زيبا تر بشود وقتي همه قبلاً او را همان طوري که بود ديده بودند و داماد هم از سادگي او خوشش آمده بود؟ داماد هم از صبح رفته بود حمام و آرايشگاه و قنادي و دنبال يکي، دو تا از فاميل ها که از شهرستان آمده بودند و خلاصه وقتي رسيده بود دم گلفروشي تا ماشين عروس را تحويل بگيرد، آنقدر خسته بود که انگار کوه کنده. اما دم گلفروشي، آقاي فيلمبردار به او نشان داد که تازه اول کار است. وقتي داماد در حالي که گل عروس را در دست داشت از در گلفروشي آمد بيرون، هفت دفعه او را برگرداند تا بالاخره با ژست و سرعت مناسب از در بيرون بيايد و به شاگرد گلفروشي انعام بدهد و بعد سوار ماشين بشود. داماد وقتي بالاخره سوار ماشين شد، نفس راحتي کشيد و خم شد تا از داشبورد ماشين بيسکويت در بياورد و بخورد. اما هنوز اولين بيسکويت را گاز نزده بود که يک وجب از جايش پريد. آقاي فيلمبردار که توي ماشين بغل دستي بود، چنان سر او داد کشيد که هول شد و محکم زد روي ترمز. شيشه را که پايين کشيد، به او تذکر داده شد که مواظب اعمال و رفتار خودش باشد، چون همه چيز فيلمبرداري مي شود. داماد مي خواست توضيح بدهد که دارد از گرسنگي مي ميرد، اما نتوانست چون فيلمبردار گفت هيس و شروع کرد به فيلمبرداري. تمام طول مسير، ماشين هاي کناري به او تبريک گفتند و او عرق ريخت. طفلک خجالتي بود. به آرايشگاه که رسيدند، دست و پاي داماد از گرسنگي مي لرزيد. از ديشب شام چيزي نخورده بود.

يعني خواسته بود، بخورد اما دلشوره بهش امان نداده بود. ماشين را که نگه داشت، فيلمبردار بهش فرمان داد تا آرام در را باز کند، گل را بردارد و زنگ آرايشگاه

عروس خانم را بزند. اين برداشت 15 دفعه تکرار شد. تمام مدت داماد هي مي رفت طرف ماشين، سوار مي شد، با دسته گل بيرون مي آمد، از پهناي کوچه مي گذشت، زنگ را مي زد، فيلمبردار به تندي يا کندي يا صورت خسته او ايراد مي گرفت و دوباره او را مجبور به تکرار مي کرد. تمام اين کارها زير نظر شاگردان آرايشگاه و بعضي همسايه ها که از پنجره او را تماشا مي کردند و مي خنديدند، انجام مي شد. بالاخره براي بار پانزدهم فيلمبردار رضايت داد که داماد برود تو. داماد که از رسيدن به مرحله جديد خوشحال بود، با ديدن آسانسور حالش گرفته شد. حالا بايد دکمه آسانسور را مي زد، تا طبقه پنجم مي رفت. آنجا از آسانسور در مي آمد و در آپارتمان آرايشگاه را مي زد و صبر مي کرد تا عروس بيرون بيايد و گل را از دستش بگيرد. دفعه اول که دکمه آسانسور را زد، دو تا بچه يک دفعه پريدند بيرون و توي دلش پخ کردند. فيلمبردار براي اولين بار خنديد. دفعه دوم پيرزني زنبيلش را دست او داد تا برايش تا دم در ببرد، باز هم فيلمبردار خنديد. دو دفعه آسانسور سر از پارکينگ در آورد و يک بار از پشت بام. بالاخره دفعه هفتم آسانسور خالي بود و او توانست برود بالا. آن بالا وقتي چشمش به عروس خانم افتاد، گفت؛«دارم از گرسنگي مي ميرم، چقدر خوشگل شدي.» و عروس گفت؛«کفشم بد جوري پايم را مي زند، تو هم خيلي خوب شدي.» وقتي سوار ماشين شدند، ماشين فيلمبردار افتاد جلو و طرف تا کمر از پنجره آمد بيرون و ازشان فيلم گرفت. بهشان گفته بود از کدام خيابان ها بروند که فيلم قشنگ تر بشود.

به تالار عروسي که رسيدند، اين بار نوبت عروس خانم بود که سه دفعه از ماشين پياده بشود و به داماد که در را براي او باز کرده، لبخند بزند. عروس که واقعاً از اين اوضاع خنده اش گرفته بود، اين صحنه را خيلي خوب بازي کرد.

بعد نوبت عقدکنان الکي بود. چون اصل عقدکنان يک ماه قبل در محضر صورت گرفته بود. اما حالا بايد دوباره سر سفره عقد مي نشستند. اين بار فيلمبردار خيلي دخالت نکرد، چون نمي توانست بقيه را هم فيلم کند. بعد از عقد نوبت عکس هاي دو نفره شد.

عروس و داماد تا مهمان ها برسند، به اتاق ديگري رفتند و به دستور عکاس ژست هايي گرفتند که هيچ بشري در سراسر عمرش نمي گيرد. وقتي بعد از يک ساعت برگشتند تا هر کدام به بخش جداگانه يي از تالار بروند داماد سه کيلو لاغر شده بود و عروس هم بد جوري مي لنگيد. از اينجا به بعد براي سه ساعت همديگر را نديدند. فقط از مردانه صداي ساز و آواز مي آمد، و در زنانه بازار تعارف و غيبت و ارزيابي جواهرات جريان داشت. گاهي هم دختران جوان بلند مي شدند و عرض اندامي مي کردند، که به احتمال 99 درصد به دستور مامان جان شان بود تا مادران دامادان آينده ببينند آنها چقدر ناز هستند.

سر شام هر چه فيلمبردار به آنها اصرار کرد، باز هم غذا دهان هم بگذارند، داماد زير بار نرفت و گفت همان يک بار کافي است و حالا مي خواهد واقعاً غذا بخورد و آنقدر باقلاپلو خورد که پدرش به او چشم غره رفت.

آخر مجلس وقتي دوباره به هم رسيدند، عروس پرسيد؛«بالاخره سير شدي؟» داماد گفت؛«آره، داشتم مي مردم. غذا را که چيدند، خيالم راحت شد که کم نيست، آن وقت اشتهايم باز شد.» عروس گفت؛«دارم از پا درد مي ميرم.» کفش هايش را درآورد و با ديدن تاول هاي گنده زد زير گريه. داماد گفت؛«اشک شوق است ديگر؟» عروس گفت؛«شوق تمام شدن عروسي. من که بميرم هم ديگر عروسي نمي کنم.» و هر دو زدند زير خنده.

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
دو دوست با پای پیاده در صحرایی سفر می کردند. آن دو در طول سفر با یکدیگر حرفشان شد و یکی به دیگری سیلی زد. آن که سیلی خورده بود، خیلی دردش آمد اما بی آنکه حرفی بزند روی شن نوشت: "امروز، بهترین دوستم به من سیلی زد."
دو دوست آنقدر پیاده رفتند تا به یک آبادی رسیدند. سپس تصمیم گرفتند آب تنی کنند. دوستی که سیلی خورده بود در گل و لای گیر کرد و چیزی نمانده بود غرق شود، اما دوستش او را نجات داد. دوست نجات یافته پس از این که حالش جا آمد روی سنگ حک کرد: " امروز، بهترین دوستم زندگی مرا نجات داد."
دوستی که سیلی زده بود، پرسید: " موقعی که تو را زدم، روی شن نوشتی و اکنون روی سنگ، چرا؟"
دوست دیگر پاسخ داد: " وقتی کسی به ما صدمه می زند باید روی شن نوشت تا باد بخشش آن را پاک کند، اما وقتی کسی کار خوبی برای ما انجام می دهد، باید روی سنگ حک کرد تا باد هرگز نتواند آن را پاک کند."

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
تعجب
در حاشيه يكي از پاركهاي بزرگ شهر
در خيابان امير آباد
مجسمه ي مردي ست شايد از برنز يا فلز ديگر
كه روي يك صندلي سنگي نشسته است و به پارك نگاه مي كند
او بسيار طبيعي ست
و كمي هم خسته
او را طوري ساخته اند
كه خم به ابرو نمي آورد
او را طوري ساخته اند
كه درد را حس نمي كند
او را طوري ساخته اند
كه ظاهرا
چيزي نمي شنود
چيزي نمي بيند
چيزي نمي گويد
و هيچ آرزويي و غصه يي ندارد
او را دقيقا براي كنار پارك خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با اين مجسمه دوست شدم
چرا كه هر روز صبح زود براي ورزش به اين پارك مي رفتم
چرا كه مي توانستم گهگاه چند كلمه يي با او درد دل كنم
به رازداري او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه مي كردم
من در زمستان گذشته
بعد از اينكه با مجسمه دوست شدم
هفت و شايد هم هشت روز با او درددل كردم
فقط هفت يا هشت روز
و در آخرين روزي كه با او درددل كردم
ناگهان تركيد
با صدايي وحشتناك
و من خيلي تعجب كردم
البته نه براي اينكه مجسمه تركيد ....
***
حالا چند جاي مجسمه را وصله پينه كرده اند
و به من هم گفته اند كنار آن مجسمه ننشينم
يعني نوشته اند : دست نزنيد ‚ تازه تعمير است
من هنوز هم متعجبم
و گمان مي كنم
تا روزي كه بميرم
متعجب باقي بمانم
البته نه براي اينكه مجسمه تركيد

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
شب بود سکوت و تنها در گوشه ای نشسته ام در کنار مجنون
می خواهم بگویم از خود از مجنونی که هم سن من است از گلدان کنار پله و آبپاش کنار باغچه از حوض وسط حیاط از ماهی حوض و گربه همسایه ،از صدای بچه ها کوچه و توپی که لبخندمی زد با دهانی باز،و صدای مادربزرگ بیا بچه ظهر شد
از کوچه پس کوچه تارسیدن به مدرسه از حیاط و آبخوری پر از اب که هیچ وقت آبش قابل خوردن نبود .
از نیمکت خاطرات و عکس قلبی تیر خورده،از تخته از گچ پوشیده شده ازپرده نیم افتاده،
از تخته پاکن پاره پاره وگچهای تکه تکه ، از میز 3 پایه معلم و بچهای یک پا کنار تخته و ناظم با خطکش منتظر و لحظه آزادی ، زنگ خانه. از دویدن مسیر مدرسه تا خانه و پدر با دستان خالی سفرها ی که ضاهرا برای ناهار پهن شده اما خبری از غذا نبود و بلاخره پایان مدرسه.
و حالا نگاهای پدرف پیشکش دفترچه خدمت ، بله رد شدن در کنکور .لحظه زجر آور آموزشی، صف 1000 کیلومتری برای غذا و آشی آبکی.
از گریه شبانه بعد خاموشی، بیدار شدن چشمانی تازه به خواب رفته و لحظه شیرین مرخصی.
از بند اومدن نفس هنگام دیدن یه نفر که دوستش داری.منتظر برای رسیدن به اون
گرفتن کارت پایان خدمت و خرید گل وشیرینی و پرت شدن به کوچه ، کجاست ماشین خونه و....
وبعد5 سال همه چیز داری عشقت دو تا بچه داره و تو ماندی تنها و این زندگی است که می گذره

و بلاخره
ازاوردن چایی قند پهلو حاج خانم و هم نشین شدن با من و 60 ساله شدن بید مجنون


هر چه که دلم می گفت نوشتم

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود .

یک زن بود که او هم تنها بود .

زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .

خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد .

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .

خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .

مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .

اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .

مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .

خدا خندید و زمین سبز شد .

خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .

خاک خوشبو شد .

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .

مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

خدا شوق مرد را دید و خندید .

وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .

خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .

و پرنده هایی که ...

خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

- - - - - - - - - - - - - -
[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
هزینه عشق واقعی شبی پسر کوچکمان یک برگ کاغذ به مادرش داد. همسرم که در حال آشپزی بود دستهایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند. او با خط بچگانه نوشته بود صورتحساب کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
مرتب کردن اتاق خوابم 1دلار
مراقبت از برادر کوچکم 3 دلار
بیرون بردن سطل زبا له 2 دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6 دلار
جمع بدهی شما به من : 17 دلار
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت :
بابت سختی 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ
بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازی هایت، هیچ
و اگر تمام این ها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرمان آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت :
مامان..........دوستت دارم.
آن گاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلا به طور کامل پرداخت شده 😢

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
مصاحبه تعيين كننده

مدير شركتي براي استخدام كارمند جديد در روزنامه آگهي داده بود. افراد زيادي‎ براي استخدام در آن شركت فرم پر كردند ولي مدير شركت از ميان آنان‎، دو نفر را واجد شرايط دانست‎. او با آنان قرار مصاحبه گذاشت‎. روز مصاحبه مدير شركت‎ رفتار دو مرد را كاملاً زير نظر گرفته بود. وقتي مرد اول وارد اتاق او شد در را پشت‎ سر خود نبست و مدير شركت پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او از او خواست‎ كه در سالن منتظر نتيجه بماند. وقتي مرد دوم وارد اتاق شد، در را پشت سر خود بست‎. مدير شركت پس از مصاحبه‎اي پانزده دقيقه‎اي با او نيز از او خواست در سالن منتظر نتيجه بماند. سپس منشي خود را صدا زد و به او گفت‎: «نفر اولي كه با او مصاحبه كردم واجد همه شرايط مورد نظر بود ولي من مي‎خواهم دومي را استخدام كنم‎. چون اولي وقتي وارد اتاقم شد در را پشت سر خود نبست‎، در حالي‎ كه دومي در را بست‎. اين نشان مي‎دهد كه اولي تنبل است در حالي كه دومي با وجود آنكه واجد شرايط كامل نيست ولي مي‎تواند خيلي سريع كارها را ياد بگيرد، چون فرز و فهميده است‎!»

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
يك زندگي ارزشمند

روزي مردي از كنار دريا عبور مي‎كرد كه متوجه پسربچه‎اي در ميان امواج خروشان‎ دريا گير افتاده و به شدت دست و پا مي‎زند. او جان خود را براي نجات جان‎ پسربچه به خطر انداخت و به دل امواج خروشان زد.
پس از آنكه به هر سختي كه بود، پسربچه را از غرق شدن و مرگ حتمي نجات دادءے؛ظظ پسرك رو به مرد كرد و با حالتي حق شناسانه گفت‎: «از اينكه زندگي‎ام را نجات‎ داديد، از شما خيلي متشكرم‎».
مرد به چشمان پسرك خيره شد و گفت‎: «خواهش مي‎كنم پسرم‎. فقط اميدوارم‎ اطمينان حاصل كني كه زندگي‎ات ارزش نجات دادن را داشته است‎!»

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب!
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد...
بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد!
روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند...

يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
هفت اصل بیل گیتس
بیل گیتس هراز گاهی در دانشگاهها و دبیرستانهای امریکا با دانشجویان و دانش آموزان ملاقات داشته و برای آنها سخنرانی می کند. گیتس اخیرا طی یک سخنرانی در یکی از دبیرستانهای امریکا خطاب به دانش آموزان گفت که در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش آموزان نمی آموزند.او هفت اصل مهم را که دانش آموزان در دبیرستان فرا نمی گیرند به شرح زیر نام برد:
اصل اول: در زندگی همه چیز عادلانه نیست و بهتر است با این حقیقت کنار بیایید.
اصل دوم: دنیا هیچ ارزشی برای عزت نفس شما قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار میرود قبل از اینکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید کار مثبتی انجام دهید.
اصل سوم: پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام شدن کسی به شما حقوق فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام و موقعیت بالاتری برسید باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.
اصل چهارم: اگر فکر میکنید آموزگارتان سخت گیر در اشتباه هستید پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما سخت گیرتر از آموزگارتان است چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.
اصل پنجم: آشپزی در رستورانها باغرور و شان شما تضاد ندارد. پدربزرگهای ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند از نظر آنها این کار یک فرصت بود.
اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید والدین خود را ملامت نکنید از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.
اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید والدین شما هم جوانان پر شوری بودند و به قدری که کنون به نظر شما میرسد ملال آور نبودند

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
مشکلات و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح مکن زیرا ....
نویسنده : اشکان آقایی - ساعت ۳:٤۸ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢٤ آذر ۱۳۸٧ سخنان، رومانتیک، اشکان، جمله زیبا
1. مشکلات و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن که در نظر آنان کوچک و حقیر جلوه خواهی کرد .
2. کمتر قرض کن تا آزاد باشی .
3. بیشتر گناهان فرزند آدم از زبان اوست .
4. منتهی درجه ی خرد ، اقرار به نادانی است .
5. نشانه ی خرد خردمندان ، مدارا کردن با مردم است .
6. خدا تا وقتی که بنده به برادرش یاری می کند به او یاری می نماید .
7. آبادی دل ها در همنشینی با صاحبان خرد است .
8. اعتبار کار در فرجام آن است .
9. آفت زیرکی و هشیاری ، مکر و خدعه است .
10. هر چه را آسان گیری ، آسان شود .
11. اعمال همه بندگان در مقایسه با اعمال مجاهدان در راه خدا ، همچون قطره آبی است که پرستویی با منقار خود از دریا بر می گیرد .
12. در اخلاق پسندیده و خردهای برجسته و ارزش های بزرگ بر یکدیگر پیشی گیرید تا پاداش بزرگ نصیب شما شود .
١٣. خوشا آن کس که علم و عملش ،‌ دوستی و دشمنی اش ، گرفتن و رها کردنش ، سخن و سکوتش ، و رفتار و گفتارش را برای خدا خالص کرده باشد .
14. سه چیز از بزرگوار ی های دنیا و آخرت است : کسی را که به تو ستم کرده است ببخشایی؛ با هر که از تو بریده است بپیوندی ؛ چون در حق تو نادانی کردند بردباری کنی.
15. برترین مردم کسی است که به عبادت عشق ورزد ، سپس آن را در آغوش گیرد و قلباً دوستش داشته باشد .
16. هوی و هوس ها ، اساس و ریشه همه بدبختی ها و محنت هاست .
17. هر کس تقوی بورزد ، امورش آسان خواهد بود .
18. برترین اعمال ، بادوام ترین آنهاست هر چند کم باشد .
19. هر کس که دنیا بزرگ ترین همتش باشد ، ‌بدبختی و اندوهش طولانی خواهد بود

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
گفتم چشمم، گفت پر آبش می دار


گفتم جگرم، گفت کبابش می دار


گفتم که دلم


گفت چه داری در دل؟


گفتم غم او،گفت نگاهش می دار...

descriptionداستانهاي كوتام و بلند - Page 2 EmptyRe: داستانهاي كوتام و بلند

more_horiz
روزی بود روزگاری بود. در یکی از شهر ها دختر حاکم از همه ی دختران زیباتر بود. معلوم است که به ترتیب در میان جوانان شهر دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی ها هم خود را عاشق او می دانستند.
دختر حاکم گروهی خواستار داشت و چند نفر هم خود را عاشق او می دانستند و در فکر بودند که تا شرایط یک زندگی خوب را فراهم کنند و به خواستگاری بروند.
یک مرد گدا هم بود که در کوچه گدایی می کرد و یک روز دختر حاکم را در کوچه دید و از دیدار او دلش روشن شد. یک دل نه صد دل عاشق او شد و فکر کرد اگه در دنیا خوشبختی هست همین یکی است.
دنبال دختر رفت و خانه ی حاکم را یاد گرفت و دیگر نمیتوانست از آن کوچه به جای دیگر برود. بیچاره خیال می کرد عاشق شده است. آن هم عاشق دختر حاکم در حالی که هیچ تناسبی با هم نداشتند.
گدا دیگر گدای کوچه ی حاکم بود. سعی می کرد با دختر روبرو شود و از رفتارش بفهمد که آیا دختر به اون مایل هست یا نه، صبح تا شب در آن کوچه می رفت و می آمد و هر وقت دختر پیدا می شد گدا می ایستاد و بی اختیار او ر نگاه می کرد و خودش را فراموش می کرد. بارها در فکر خود بهانه ای تا از او چیزی بپرسد و حرفی بزند و می ترسید، و بود تا یک روز که دختر حاکم به احوال او پی برد و از ترحم لبخندی زد.
گدای بدبخت یقین کرد که این دختر با لبخند دوستی او را پذیرفته است. هیچ فکر نکرد که دختر حاکم به او نمی رسد چون آرزویش از عقلش بیشتر بود عاشق تر و دیوانه تر شد. دیگر جایش نزدیک خانه ی حاکم بود و همین که خوراک روزانه اش را گدایی می کرد در آن کوچه پلاس می شد همیشه در انتظار دیدار و دایم در آرزوی همسری با دختر حاکم. اما مدت ها گذشت و دختر دیگر نگاه به صورت او نینداخت و گدا نام آن را حیا می گذاشت.
کم کم مردم کوچه و محله از رفت و آمد او در آن کوچه رازش را فهمیدند و به یکدیگر گفتند و مدتی گذشت و همه آن را فهمیدند.
خرده بینانند و در عالم بسی واقفند از کار و بار هر کسی
عشق گدا به رسوایی نزدیک می شد.دختر حاکم هم این را می فهمید و دختر عاقلی بود. می دانست پنهان داشتن چیزی از پدر و مادر هرچه باشد مایه ی پشیمانی می شود. آخر به پدر و مادرش گفت که « قضیه از این قرار است.»
حاکم دستور داد به گدا اخطار کنند که دیگر نباید در آن کوچه پیدا شود. ولی گدا عشق خود را باور کرده بود و نمی توانست دل از آن کوچه بردارد. باز هم گاهی به آن کوچه می آمد، شعر می خواند و نامه می نوشت. یک روز حاکم در خانه با نزدیکان خود گفت که اگر یک بار دیگر گدا را در این نزدیکی ها ببینم بلایی بر سرش می آورم که آن سرش نا پیدا باشد.
دختر حاکم دلش به حال گدا سوخت و یکی را فرستاد به او پیغام داد که «این چه آرزو یی است که تو داری در حالی که آرزوی محال است. حالا هم چنین خبری هست و بهت است اگر جان خود را دوست می داری دیگر قدم در این محله نگذاری و گرنه بد میبینی.»
گدا در جواب گفته بود: « بد دیدن مانعی ندارد، من سرم، جانم و هستیم را فدای عشق می کنم، بالاتر از این نیست که مرا بزنند و برنجانند. من از آن روز که لبخند او را دیدم دیگر ترسی از کسی ندارم.»
دختر خبر دار شد و گفت "« چاره ی این کار به دست من است، بگویید بیاید تا به او معلوم کنم.» گدا آمد و دختر پرسید:«حرف حسابی ات چیست که ما را ناراحت می کنی و خود را به دردسر می اندازی؟»
گدا گفت:«حرف من این است که در راه عشق سر و جان می دهم اما تو که آن روز لبخند را زدی چرا این حرف را می زنی؟ اگر تو با من دوستی هر چه بشود، من عاشقم و از هیچ کس نمی ترسم، خود را فدای عشق می کنم.»
دختر گفت:«ولی تو هنوز معنی عشق را نمی دانی، فداکاری در راه عشق سر و جان باختن و دیوانگی نیست، عشق مردن نیست، عشق زنده شدن است، از آن لبخند تا حالا خودت را لایق عشق ساخته بودی. اما تو هنوز گدای همیشگی هستی، فداکاری این بود که دست از گدایی و تنبلی بر داری و خودت را چنان آدمی بسازی که من هم بتوانم به عشق تو افتخار کنم. تو اگر یک ذره عقل داشتی می دانستی که زندگی بازیچه نیست و ما با هم تناسبی نداریم.»
گدا گفت:«عجب، پس چرا آن روز لبخند زدی و مرا دیوانه کردی؟»
دختر گفت:«هیچ هشیاری با یک لبخند دیوانه نمیشود، اما آن لبخند آتش بود. با آتش می شود غذا پخت و می شود خانه را به آتش کشید؛ اگر تو لایق بودی آن آتش تو را پخته می کرد و به فکر کار و زندگی و آبرو می انداخت ولی تو داری خودت را با آن آتش می سوزانی. میبینی که اشتباه کرده ای.»
گدا گفت:« تو مرا فریب دادی و گمراه کردی.»
دختر گفت:« من تو را فریب ندادم، هر کسی باید جای خودش را بشناسد، من آن روز به سادگی و بی عقلی تو خندیدم، آن خنده لبخند نبود، ریشخند بود، من نمی خواستم زن گدا باشم، می خواستم تو را به فکر زندگی بیندازم تا با این آرزو در پی کاری بروی و آبرو و شخصیتی پیدا کنی ولی خودت را فریب داده ای و بر آرزوی خام نام عشق گذاشته ای، عشق چیزی است که می سازد و آباد می کند، این چه عشقی است که هم مرا رنج می دهد و هم تو را تباه میکند؟»
گدا به فکر فرو رفت، با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و بعد از لحظه ای جواب داد:«راست گفتی، حق با تو بود، من خودم خودم را فریب دادم،عشق من عشق نبود، دیوانگی بو و حالا هشیار شدم.»
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply