[You must be registered and logged in to see this image.]
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : صالح حسینی
انتشارات : نیلوفر
237 صفحه
قمار باز داستانی ست که بیشتر آن در پاریس اتفاق می افتد. قهرمان رمان، آلکسی ایوانویچ، داستان خود را تعریف میکند. او معلم سرخانه در نزد ژنرالی است که برای اثبات عشق دیوانه وارش به پولینا، دخترخوانده ی ژنرال که در ظاهر به او اهمیتی نمی دهد دست به قمار مي زند. جوان داستان ما مقدار اندک داراییِ خویش را به قمار می گذارد و پس از چندی به شکلی معجزه آسا مقادیر هنگفتی پول و طلا در قمار برنده شده و ثروت زیادی به دست می آورد. او که اکنون مسخ شده، همه چیز را فراموش می کند و با دختر دیگری (بلانش) که چشم به مال او دوخته به پاریس فرار می کند و تمام پولش را در راه این دختر، به باد می دهد. پس از مدتی مفلس و سرشکسته به هامبورگ باز می گردد. او دیگر بی آنکه خود بداند به قمار بازی حرفه ای مبدل گشته که در زندگی چیزی جز سیاه و سفید، جفت یا تاق نمی بیند. در این اوضاع، او به طرزی باورنکردنی توسط یک دوست -استلی - متوجه می شود که پولینا، او را فراموش نکرده و حتی دوستش دارد؛ شگفت زده به خویش قول می دهد که دیگر دست به قمار نزند و آدم شود. او به سراغ پولینا می رود، ولی برای آخرین بار تصمیم می گیرد که آخرین مقدار دارایی اش را باز به قمار بگذارد...
قسمتی از داستان هم مربوط به مادر ژنرال است که به پاریس می آید و در این بین به قمار می افتد و مقدار قابل توجهی از مال خود را در قمار می بازد.
دو جمله انتخابی از کتاب :
"آدمی خوش دارد بهترین دوستش را خوار ببیند و بنای دوستی بیشتر به همین واقعیت است."
"ملال آور تر از فرانسوی جماعت در عالم پیدا نمی شود."
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : صالح حسینی
انتشارات : نیلوفر
237 صفحه
قمار باز داستانی ست که بیشتر آن در پاریس اتفاق می افتد. قهرمان رمان، آلکسی ایوانویچ، داستان خود را تعریف میکند. او معلم سرخانه در نزد ژنرالی است که برای اثبات عشق دیوانه وارش به پولینا، دخترخوانده ی ژنرال که در ظاهر به او اهمیتی نمی دهد دست به قمار مي زند. جوان داستان ما مقدار اندک داراییِ خویش را به قمار می گذارد و پس از چندی به شکلی معجزه آسا مقادیر هنگفتی پول و طلا در قمار برنده شده و ثروت زیادی به دست می آورد. او که اکنون مسخ شده، همه چیز را فراموش می کند و با دختر دیگری (بلانش) که چشم به مال او دوخته به پاریس فرار می کند و تمام پولش را در راه این دختر، به باد می دهد. پس از مدتی مفلس و سرشکسته به هامبورگ باز می گردد. او دیگر بی آنکه خود بداند به قمار بازی حرفه ای مبدل گشته که در زندگی چیزی جز سیاه و سفید، جفت یا تاق نمی بیند. در این اوضاع، او به طرزی باورنکردنی توسط یک دوست -استلی - متوجه می شود که پولینا، او را فراموش نکرده و حتی دوستش دارد؛ شگفت زده به خویش قول می دهد که دیگر دست به قمار نزند و آدم شود. او به سراغ پولینا می رود، ولی برای آخرین بار تصمیم می گیرد که آخرین مقدار دارایی اش را باز به قمار بگذارد...
قسمتی از داستان هم مربوط به مادر ژنرال است که به پاریس می آید و در این بین به قمار می افتد و مقدار قابل توجهی از مال خود را در قمار می بازد.
دو جمله انتخابی از کتاب :
"آدمی خوش دارد بهترین دوستش را خوار ببیند و بنای دوستی بیشتر به همین واقعیت است."
"ملال آور تر از فرانسوی جماعت در عالم پیدا نمی شود."