قصههای آسمانی
آدم و حوا
آدم و حوا
آدم در آن باغ متوجه خود شد. برخاست و به خود نگاه کرد. دست بر اندام و صورت خود کشید. قدری غبار از زیر دستش برخاست. سر بلند کرد و به عرش خیره شد.
صفی از فرشتگان دید که به او چشم دوختهاند. از خود پرسید: «من کیستم؟» فرشتگان صدای درون آدم را شنیدند. و آواز سر دادند: تو مخلوق تازه خدایی، آدم! آدم از نام خودش خوشش آمد. فرشتگان نام او با لحنی خاص ادا کردند. آدممم او با خود تکرار کرد: آدم.
آنگاه خداوند به فرشتگان گفت: او را سجده کنید.
فرشتهها به سجده افتادند موجی از زیبایی و شکوه در مقابل آدم سر فرود آورد. آدم حیرتزده به آن صف عظیم موجودات زیبا که در برابرش سجده میکردند خیره شد. آنگاه به اطراف خود نگاه کرد. درونش پر شد از احساس زیبایی و پاکی، پر از طراوت و سبزی، خود را خوشبخت دید. این اولین احساسی بود که به او دست میداد. حس درک خوشبختی و سعادت بودن را دوست داشت. لذت زیبایی را دوست داشت. شکوه و افتخار و سربلندی را دوست داشت. هرچه میدید دوست داشتنی بود. او از زشتی و تنفر هیچ نمیدانست. از رنج و بدبختی بیخبر بود. زندگی در نظرش جز بهار و سبزی و نور معنای دیگری نداشت اما حسی گنگ در درونش میرویید. همه چیز بود. اما چیزی کم بود. چیزی که تجسمی از آن در ذهن و قلب خود نداشت اما احساس مبهمِ آن با او همراه بود. چیزی که تا آن را نمیدید نمیشناخت اما ندیده فقدان آن را احساس میکرد، کسی جز خدا از خواسته دل آدم آگاه نبود پس خدا حوّا را آفرید، زنی زیبا همچون غنچهای تازه شکفته در میان گلهای باغ رویید. آدم در میان درختان و سبزههای باغ، او را دید. حیرتزده نگاهش کرد و سپس خندید. با دیدن او همه وجودش آرام شد. و آن حس غریب و گنگ به معنا رسید. با خود گفت: همین است. اینک که تجسم پیدا کرد. پیبردم که چیزی جز آن نبوده است. دستش را به سوی حوّا دراز کرد و با لمس دستان او پر شد از حسی گرم و دلپذیر، حالا چیزی کم نداشت.
خدا گفت: در بهشت ساکن شوید و هر جا میخواهید از نعمتهای آن، گوارا بخورید اما نزدیک این درخت نشوید که از ستمگران خواهید شد. و به آدم گفت: نعمتی که به تو عطا کردهام به خاطر داشته باش زیرا من توا را به فطرت بدیعی خلق کردم و به اراده خود، تو را مخلوقی کامل نمودم، از روح خود در تو دمیدم و فرشتگان خود را به سجدهی تو واداشتم و پرتوی از نور علم خود را به تو افاضه کردم.
ای آدم! ابلیس را به خاطر تو از رحمت خود محروم ساختم و آنگاه که از فرمان سرپیچی کرد لعنش کردم. خانهی ابدی بهشت است و این منزل جاوید را جایگاه و مکان تو قرار دادم. اگر اطاعت فرمان کردی پاداشت را نیکو میدهم و در بهشت تو را تا ابد نگه میدارم. ولی اگر نافرمانی مرا نمودی تو را از بهشت بیرون میکنم. و با آتش خویش تو را عذاب خواهم کرد. به خاطر بسپار این ابلیس دشمن تو و همسرت است. از فکر او بر حذر باش تا از بهشت رانده نشوی.
از آن پس آدم دست حوّا را گرفت و در باغ گردش کرد. به هر درختی که میرسید میوهای میچید و آن میوه را با حوا قسمت میکرد. وقتی کامشان شیرین میشد از چشمه های باغ آب گوارا مینوشیدند و در سایه درختان میخوابیدند. حوا به دنبال پرندهها و پروانهها میدوید و میان گلها میگشت. آدم شاخه گلی زیبا و خوشبو میچید و در گیسوان بلند حوا میزد. آن باغ سبز و بزرگ تجسمی از خوشبختی بود که با خندهها و نگاههای محبتآمیز آدم و حوا به یکدیگر کامل میشد. آنها نه قصهای داشتند تا با حوادث تلخ و ناگوار پیچ و خم یابد و نه غصهای که رنگ اندوه بر رخسارشان کشد. همه چیز شعر بود. شعری ناتمام که هر چه بیشتر خوانده میشد، رمز و راز بیشتری مییافت. آدم عاشق بود. عاشق زیبایی و شکوه، همه چیز رنگ رضایت داشت، همه چیز بوی صداقت میداد و عطر آفرینش را منتشر میکرد. خدا چیزی خلق کرده بود. که حتی فرشتگان پاک و زیبا از مشاهدهی آن در حیرت بودند. در حیرت و پشیمانی، پشیمان از گفتهی خود پیش از خلقت آدم:
- پروردگارا! آیا کسی را در زمین قرار میدهی که فساد به راه اندازد و خونریزی کند؟ این ما هستیم که تسبیح و حمد تو را به جا میآوریم، چرا این مقام را به انسان گنهکار میدهی.
- من حقایقی را میدانم که شما نمیدانید.
اینک نقش آن حقیقت مقابلشان تجسم مییافت؛ عشق، یگانگی دو موجود، پیوستن و یکی شدن، دوست داشتن و دوست داشته شدن؛ کمال و معرفت، بیان حرفهای ناگفته و شعرهای ناسروده، عشق، عشق، عشق ...
اما عشق باید رنگی دیگر به خود میگرفت و کمال و معرفت به معنای واقعی و ملموس خویش میرسید. عشق باید با رنج و اندوه آمیخته میشد تا جوهرهی این مخلوق تازه را به نمایش میگذاشت، باید غفلتی پیش میآمد تا آنچه که در توان این مخلوق تازه بود به آزمون گذاشته میشد