روزی روزگاری بود . تو اون روزای قدیمی ، روزایی که کوچیک بودیم ، چه دنیای خوبی داشتیم . دوستی هامون قشنگ ، توی روح کوچیکمون دنیایی از آرزوهای بزرگ داشتیم .خونواده و فامیل و همه و همه مهربون بودن . خب گاهی هم ناهربونی میومد و خنده رو لبها رو پاک می کرد . تو اون دنیای بچگی یه پسر عمه داشتم . توی شهرستان زندگی می کرد . هر وقت میومد به ما سر بزنه همیشه خنده رو لباش بود . یه کارگاه کوچیک داشت . که با دستگاههای پلاستیک گلهای پلاستیکی می ساخت . که بعدا به یه کارخونه کوچیک تبدیل شد . هر وقت میومد یه دسته گل همیشه توی دستاش بود که خنده روی لبهاشو قشنگتر می کرد . همین که من بزرگتر می شدم ان دیگه ازدواج کرد و صاحب خانواده و بچه شد . خیلی سال بود از نزدیک نمی دیدمش . گرفتایهای روزگار اجازه نمی داد به یاد گذشته بیافتیم و خاطره های اون دوران رو مرور کنیم . تا اینکه چند ماه قبل از بابام شنیدم که رفته خودشو تو کارخونش زندونی کرده . گفتم برای چی ؟ زن و بچه هاش می گفتن که خسیسه ، نمیخواد خرجی بده .ولی باور نمی کردم این حرفا رو .چون اونموقها که گاهی می رفتیم شهرستان ، یه سری بهشون می زدیم . اینقدر مهمون نواز بود که آدم خجالت می کشید .خلاصه گاهگاهی بابام بهشون کمک می کرد . روزگار می گذشت و چرخ گردون چرخید و چرخید تا هفته پیش شنیدم که پسر عمه ام رو توی کارخونش دار زدند . می گفتن خانواده اش اینکارو کردن .خیلی ناراحت شدم . اون صورت خندونش اومد جلوی چشمم ، چطور ممکن بود ؟ بخاطر مال دنیا ، بخاطر پول ، عزیزترین فرد زندگیشون رو کشته باشن .اونموقع با تمام وجودم از پول بدم اومد . می گفتم خوش به حال خودم که اونقدر ندارم که نه بخاطرش کشته بشم نه بخاطرش دیگران رو به جنگ وادار کنم . خلاصه خیلی دلم گرفته بود .
شما بگید چرا افراد گاهی خودِ خودِ شیطون میشن ؟ با چشماشون فقط این دنیا رو پول می بینن . چطور دلشون میاد که عزیزشون رو بکشن ؟ خیلی سوالها تو مغزمه . ولی افسوس . از کی جواب بگیرم . چون خیلی ها الان اینطورین .
شما بگید چرا افراد گاهی خودِ خودِ شیطون میشن ؟ با چشماشون فقط این دنیا رو پول می بینن . چطور دلشون میاد که عزیزشون رو بکشن ؟ خیلی سوالها تو مغزمه . ولی افسوس . از کی جواب بگیرم . چون خیلی ها الان اینطورین .