هيچكس باور نمي كند . باور كردني هم نيست كه يك شکار روبروي شكارچياش بايستد و نگاهش كند و اصلا نترسد...! اما باور كنيد كه يک شکار روبروي من ايستاده بود و برّوبر نگاهم ميكرد و اصلا نمی ترسيد .
شکاری که از يك گاو بزرگتر و چاقتر بود . شکاري كه اصلا تكان نمي خورد . نمي ترسيد . انگار در اين گوشهي كوهستان ، جايي كه هيچ كس نيامده و نميآمد ، در كمين من ايستاده بود . انگار منتظرم بود و داد ميزد " بيا منو شكار كن ...! "
موقعيت خوبي بود ، به شرط اينكه من به پدرم قول نداده باشم كه هيچ وقت دست به تفنگ نشوم . كه روزيام را از زمين بگيرم و كاري به كار هيچ پرنده و چرنده اي نداشته باشم . ولی حالا...
شکار و من ، محو هم بوديم . يكديگر را سبك و سنگين ميكرديم . شايد با خودم فكر كردم " شکار پر و پیمونیه...!" .شايد با ديدن شاخهاي پيچ در پيچ و َتركتَرك شدهاش ، به خودم گفته بودم "به خاطر پيريش ، گوشتش سفت و بويناكه...!" شايد از عمق چشمهايش ترسيده بودم و شايد مثل هميشه كه با خودم خودگويي ميكردم ؛ چشمهاي او را به مرداب عميق و تاريكي تشبيه كرده بودم . مردابِ وسوسه گري كه هر کسی را به طرف خودش مي كشاند . و شايد اينهمه باعث شد تا دستم به طرف تفنگ برود و …
بند تفنگ از روی كولم افتاد و تفنگ مثل روغن بين پنجهها و شانهام استوار ايستاد و انگشتم جلد و سريع به طرف ماشه رفت و قلبم مثل هميشه به تاپ تاپ افتاد و...
" چكار مي كني...!؟ مگه تو قول ندادي ...؟"
چه صداي نحسي .
من قول داده بودم، اما مگر ميشد ؟ پس با آن دست نا مريی كه همهي وجودم را گرفته بود، چكار كنم...؟دستي كه بلاي جانم شده بود .طنابی شده بود بر گردنم و مرا به طرف كوه مي كشيد . چقدر مقاومت كرده بودم . چقدر با اين حس جنگيده بودم و چقدر …
هيچ جا آرام نداشتم . هيچ جا قرار نمي گرفتم . انگار كسي صدايم ميكرد . انگار داد ميزد كه " بيا ، بيا .تو بايد بيايي . بيا ، من منتظرم ،…" و من آمده بودم . خاك تفنگ را گرفته و روغن مرتبي به آن زده بودم و بيانكه به كسي بگويم ، تسليم پاهاي بيقرارم شده بودم و… وسط چشمهاي شکار را نشانه گرفتم. خطي سفيد، صافِ صاف ، بين چشم شکار و چشم من ايجاد شد . شکار حرکت نمی کرد . نمی ترسيد . انگار ميخنديد . ميفهميد و منتظر بود .
" دسوردار ؟ تو ..."
دستهايم لرزيد . فكري توي ذهنم برق زد . انگشتم روي ماشه خشكيد و با ترس گفتم " نكنه... " چشمهايم را بستم و بلند گفتم "بسم الله ، بسم الله الرحمان رحيم "
و انتظار كشيدم . منتظر بودم صدايي بشنوم . حركتي را حس كنم . اما هيچ خبري نبود . حتي نسيمي هم نبود . ميترسيدم چشمهايم را بازكنم . ميترسيدم كوچكترين تكاني بخورم . اما ...
شکار هنوز سرجايش بود . انگار مجسمه اي بود و خيره خيره نگاهم ميكرد . سنگي برداشتم و به طرفش پرت كردم "هِخ خ خ ، هِخ خ خ "
شکار تكان نخورد! نترسيد ! باور كردني نبود ، شکار در دو قدمي من بايستد و نگاهم كند . فقط دو قدم فاصله . باور نمي كردم. باور نكردم و ترسيدم .....انگار كلمه ي" نكنه" سحرم كرده بود .به خودم نهيب زدم "نكنه چي؟ خودتو مسخره كردي ...!"
دوباره تفنگ را بالا بردم و ايندفعه پيشاني بلندش را نشان كردم و فرياد زدم"ميخوام بچكونم .اگه جني ، پرياي، هر چيز ديگه اي هستي ، دلت به حال خودت بسوزه و گرنه ..."
شکار سرش را تكان داد و پوز خند زد. براي اينكه مسخره ام كرده باشد، صدائي مثل"پوپ فش" ازخودش درآورد.
تفنگ از دستم افتاد و پاهايم به لرزه افتاد - شکار به من خنديده بود .- " وختي شکار تو سينهي شکار چي واسته و به پوزش بخنده ، ديگه كارش تمومه !، بايد بره دنبال كارش ، وگرنه ..."
" يعني خنديد ؟ يعني مسخره ام كرد ؟ يعني..."
#
شکار بزرگ را روي صفه پرت كرد . دستم را گرفت و درحالي كه از دل درد غَلماش ميرفت بادقت و كلمه كلمه گفت " بابا نعيم ، کار من ديگه تمومه . شكار خنديد و من نفهميده چكوندم . كمر تفنگو بشكن. تُفنگتو چالش كن ! نچكوني بابا! . اگه چكوندي ، لاشه شو تو َمرگت ميخورن . ميفهمي بابا ، تو مرگت ...!"
#
من سحر شده بودم . شكار هم . چشم از هم بر نميداشتيم .
" يعني خنديدي ؟ يعني بايد تفنگو بشكنم . يعني مرگ و زندگي من دست همين صداي مسخرهي ( پوپ فش ) توئه ؟... يعني مرگ پدرم باسه انتقامتون بس نبود كه ... ولي من نمي چكونم . كمر تفنگمم نميشكنم . ميبرم بالاي رَف ، همونجا كه بود ، آويزونش مي كنم...!"
شايد خنديدم . شايد هم حسرت خوردم اما تفنگ را روي كولم انداختم و پشت به شكار كردم و راه افتادم . هنوز قدم اول را برنداشته بودم كه سنگي از زير پايم لغزيد و من ، همراه با سنگهاي بزرگي كه مي غلطيدند و سر راه خودشان همه چيز را خراب ميكردند ، به داخل دره افتادم و در همان حال به نظرم ميرسيد ، كه شكار پشت سر من و با همان دو قدم فاصله ، به تاخت پائين ميآيد و با فرياد ، كساني را به كمك ميطلبد .
وقتي چشمانم را باز كردم زير سايه ي تخته سنگي خوابيده بودم . تمام بدنم را ماليدم ،همهجايم سالم بود و ازهمه مهمتر تفنگ صحيح و سالم زير سرم بود . كسي آن را از ضامن خارج كرده بود .باورم نمي شد، فكر ميكردم خواب بوده و همه چيز را در خواب ديده ام. از زير تخته سنگ بيرون خزيدم و قبل از آنكه بلنداي كوه را ببينم ، هيكل عظيم شكار را ديدم كه روي خورشيد را پوشانده بود. نفهميدم چه شد . نفهميدم چگونه تفنگ را بي هوا و رو به سينهي شكار گرفتم و شليك كردم
"بنگ گ گ..."
صدا همه جا پيچيد ، كوه ترسيد و با لكنت ، صدا را به طرف گوشهاي منگ و بي حس و حال من برگرداند . شكار روبروي من َپل َپل مي زد و چشمهايش ميخنديد . تفنگ را رها كردم و بالاي سر شكار نشستم. بين شاخهايش را بوسيدم " آخرش كار خودتو كردي حيوون ، اما كار منم تموم كردي...!"
احساس مي كردم غم عالم روي دلم تلنبار شده . فكر مي كردم همهچيز را ازمن گرفتهاند و خودم را زندانيي دخمه اي ميديدم كه ديگر رنگ هيچ چيز را نخواهد ديد . ناخواسته فرياد كشيدم"خداااا...؟ "
صدايم روي ديواره هاي ترك ترك كوه پيچيد . چند برابر شد . مخلوط شد . احساس كردم صداي ديگري در بين پژواك صدايم پيچ ميخورد و سكسكه مانند به طرفم برمي گردد" َشهر ر ر ر ر . حاكم كمكمكم كم ، رستگاري ري ري ري … "
از خود بيخود شدم و داد زدم " هووو..."
كوه در جوابم گفت " هووو هووو هو وو... " و همان صدا در بين صداي كوه ميگفت " حاكم .حاكم . حاكم ،كم، كم ، كم ..."
انگار صدا به من نيرو ميداد . تسلي ميداد و مرا وادار به حركت ميكرد . رفتن...! .
شكار خون آلود را به دوش گرفتم و از تپه سرازير شدم . سايه ام جلو تر از من كج كج ميرفت . اما اين سايهي پدرم بود، با همان شكار بزرگ و سنگيني كه كمرش را خورد كرده بود. و خودم را ميديدم كه وسط صفه ، زير نگاه حيران مادرم از درد غلماش ميروم و پدرم به جاي من فرياد مي كشد " آخر عمر منه … يعني من تيرو وسط سينه ي خودم خالي كردم ... "
به دوراهي كه رسيدم ايستادم .دلم مرا به طرف ده مي كشاند و پاهايم مرا به طرف سينهي پهن و وادادهي شهر هول ميداد . لاشه را به زمين انداختم و رو به كوه فرياد كشيدم" آخه اين چه سحريه كه دامن منو گرفته ؟ چه جوري ميشه باطلش كرد؟ … كي باطلش ميكنه ؟يعني راهي نيست ؟"
#
همراه آفتاب از دروازهي خمار و بي حال شهر گذشتم و به جايي وارد شدم كه تا به حال فقط اسمش را شنيده بودم . شهري خلوت ، ساكت ، عبوس . شهري خشك و بي دار و درخت ، شهري كه هيچكس و هيچ چيز مردم آن را كنجكاو نمي كرد . شهري ترسيده و بيمناك...!
چندين بار، چندين نفر كه سرشان بالاتر از خاكستري گردآلود كوچه را ميديد ، با قيمتهاي وسوسه انگيز پايم را سست كردند و هربار ، صدائي مرا وادار به نه گفتن و رفتن مي كرد.
" حاكم ! ،باطل كننده سحرها ! بر هم زنندهي نظمها . حاكم ! اين تحفه خاص او و براي اوست و …"
از ميان خداوندگارههاي خشتي ، از وسط كوچههاي تنگ ، از كنار جوي هاي خشك ، مي گذشتم و به طرف باغ سبزي كه در دامنهي كوه بود ميرفتم و در روياي صلهي حاكم بودم. درگيري با شكار و مرگ زودرس پدرم را از ياد برده بودم و فقط به حاكم فكر ميكردم .
" چطور ميتونه سحر باطل كنه؟چطور ميتونه اينهمه گشتن و پيدانكردنو درمون كنه ؟...اگه نتونه... ؟ "
آنقدر مشغول بودم كه نگهبانهاي پير و ديلاق دروازهي قلعه را نديدم . نگهبانهايي كه از زور پيري نميتوانستند درست راه بروند و حتي گنجشكها هم از آنها نمي ترسيدند . يكي ازنگهبانها با صدائي كه سعي مي كرد ترسناك باشد فرياد كشيد " هوووي يابو ، سرتو انداختي پائين و مثل خر بي افسار كجا ميري ...؟"
من نه از صداي كلفت او ترسيدم و نه از تفنگ زنگزده اي كه به شكل نگونفنگ به كولش آويزان بود . در آستانهي در ايستادم و به نقش و نگارهاي بيشمار آن خيره شدم .
" خر دهاتي مسخره ، نكنه لالي...؟ "
" تحفه ي كوچكي براي خداوندگار حاكم آوردم..."
يكي از نگهبانها با صداي بلند خنديد و آن يكي با ترس دست روي دهن او گذاشت و گفت" سرت زيادي كرده ؟ " نگهبان اولي نگاهي به دور و برش كرد و گفت " آخه اين بنده خدا..."
" به ماچه !بذار بره تو ، خودش مي فهمه...! "
همه جا خاكستري و ساكت بود . فواره هاي حوض را بسته و روي قفس مرغان خوشخوان را شِله اي سياه كشيده بودند . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . به طرف شاه نشين رفتم .در نيم’گم بود . وارد شدم ،اينجا هم كسي نبود . صندوقي وسط سالن بود . شكار را از همان بالا روي زمين پرت كردم. صدا روي سنگهاي براق لغزيد و به ديواره ي پر از آينه خورد و پخش شد . به شكار نگاه كردم . اِنگار ميخنديد . ترسيدم . سرم را بالا گرفتم و وقتي آنهمه نعيم وحشتزده را ديدم كه به يكديگر خيره شده و دور خودشان ميچرخند ؛ پا پس گذاشتم . پايم به چيزي خورد ، ترس زده و باسرعت چرخيدم. پيرمردي سر تا پا سفيد پوش، با ريش و موي بلند و سفيد ، روبرويم ايستاده بود . نفس حبس شده ام را با صدا بيرون دادم . پيرمرد آهسته روي دماغم زد و خيلي آرام پرسيد " چه ميخواهي ؟ اينجا چه ميكني ؟"
به شكار اشاره كردم و گفتم " پيشكش ناقابلي براي خداوندگار حاكم آورده ام ..."
پيرمرد با شوق نگاهي به شكار و نگاهي به من كرد و گفت " خداونگار روحشان با جسم بدرود كرده است ...!" و در حاليكه مرا با احترام به دنبال خود به سوي صندوق مي كشاند ادامه داد " و جسم جاودانه شان در انتظار وداعِِ واپسين جانشينشان مي باشد ..." وقتي حرفش تمام شد رو به من تعظيم كرد و عقب عقب و با سرعت از در بيرون رفت.
درون تابوت ، پيرمرد كوچك و چروكيده اي خوابيده بود . پير مردي كه از بچهي عليل و زجر كشيدهاي هم كوچكتر بود. جسد ، بي پناه و غريب خوابيده بود.
" يعني خداوندگار اينه ؟ …كسي كه اين همه آدم، حيوون ، زمين، كوه و بيابون رو زير فرمون داشت ؟..اونيكه اونهمه ترسناك بود و همه..."
باورم نمي شد ، خداوندگار حاكم مرده و همه چيز خراب شده بود . جايزه ، باطلالسحر ... به جائيكه شكار را رها كرده بودم نگاه كردم . هيچ چيزنبود." پس شكار ...؟!"
دهنم باز مانده بود . مي خواستم فرياد بكشم. ميخواستم بدوم . مي خواستم ... شكار نبود . غيب شده بود . به اطراف نگاه كردم . به آئينهها ، كه جسد را بر مي تاباندند .
شك به جانم افتاد " يعني اينجا شهره...؟ قصر حاكمه ؟ شايد..."
دنيائي ترس روي وجودم آوار شد و آئينه ها ، جسد، جسدي كه مي خنديد، جسدي بي خون ، بي فرياد ، بي صدا " سحره ، دروغه . جادو … در رو … نمون . برو " مي خواستم فرار كنم . برگردم كه، چيزي سرد و مرده دور دستم حلقه زد
" مار... ؟!"
نفس توي گلويم زمينگير شد . مار همانجا مانده بود . نه پائين ميرفت، نه بالا ميامد . آهسته به دستم نگاه كردم .دستي ، دستم را گرفته بود . دستي فوق العاده ظريف ، نگاهم روي دست بالا رفت و به صورت زني رسيد . باور نمي كردم . باور كردني نبود .اينجا همه چيز به شكل ديگري بود . همه چيز رمز آميز و مبهم بود . زن كفن پوش بود . يك كفن واقعي . زن تعظيم كرد و دستم را كشيد و به راه افتاد .
از دالانهاي پيچ در پيچ سرد و سياه گذشتيم و به باغ سر سبزي رسيديم. زن كنار نيمكتي بر لبهي حوض ، زير درختان سر به هم داده ايستاد و با اشاره به من فهماند كه همانجا بمانم و همانطور كه بي صدا آمده بود ، بي صدا گم شد .
همه جا سبز بود . سبزينگي ’مردهاي كه تا كمركش كوهي كه زير آنهمه سبزي خفه شده بود ، پيش ميرفت . جوي آبي بي صدا ، ازجائي ناپيدا ، با آبي به زلالي شبنم به حوضي بزرگ و پر آب مي ريخت .اما من احساس ميكردم كه هيچ چيز نيست و هيچ چيز هم نبود .هيچ نسيمي شاخه هاي درختان را به رقص در نمي آورد .هيچ چيز آب حوض را به تموج وانميداشت . عجيب اين بود كه من فكر مي كردم همهي اينها برايم آشنايند و اين محيط را جاي ديگري ديده ام و روزي روزگاري در چنين جايي به سر برده ام . قيافه ي خداوندگار .پيرمرد ريش سفيد ، نگهبانها …
" اما كجا...؟!"
فكر كردم خواب مي بينم . فكر كردم قبلا هم اينجا را در خواب ديده ام . به طرف حوض رفتم ، لب حوض نشستم ، پاهايم را لخت كردم و توي حوض گذاشتم . پاهايم مثل تكه سنگي در فضاي خالي حوض رها شد .
"يعني چي ...؟ حوض پر از آب و بي آب...؟"
به طرف جو رفتم ، جو هم آب نداشت...!
"سراب...!؟ "
دوباره ترس به جانم افتاد . چشمهايم را ماليدم . باورم نميشد . باور كردني هم نبود . دلم مي خواست درختها را هم امتحان كنم . اما مي ترسيدم . مي ترسيدم آنها هم واقعي نباشند و دلم نمي خواست اين طور باشد . اما خار خار دلم را نتوانستم كنترل كنم و دستم را به طرف تنه ي درخت دراز كردم . دستم از تنهي درخت گذشت و در فضاي خالي رها شد . به خودم هم شك كردم ، مي ترسيدم به خودم هم دست بزنم . ميترسيدم كه خودم هم نباشم . دستم را بالا آوردم تا ...
" سرورم...!!"
همه ی ترسهای دنيا روی سرم آوار شد . مثل مارگزيده ها،از جا جهيدم . از ترس دندانهايم به هم ميخورد . دورتادورم را زنان كفن پوش پر كرده بودند. يكي كه جلوتر از بقيه بود ، به طرفم آمد . هنوز ميلرزيدم . ميترسيدم ، عقب عقب رفتم . زن بوي مرگ ميداد ، بوي سرد و يخ زدهي كافور ، بوي مردهشورخداوندگار . زن جلو تر آمد ، با ترس و لرز گفتم" نه ! نه . همون جا واستا... " زن ايستاد و جلويم زانو زد . پرسيدم" تو كي هستي ...؟شما كي هستين...؟"
زن مثل نسيمي آرام زمزمه كرد" من كوچكترين خاكبوس درگاه خداوندگارم..." و به سجده رفت. بقيهي زنها هم به تبعيت از او به سجده افتادند . مات و وحشتزده به زنهاي كفن پوشيدهاي كه زمين سبز باغ را به سپيدي برف كرده بودند، نگاه كردم و آهسته گفتم " اينجا قيامته...! يعني من ’مردم ...؟ " و مثل ديوانه ها صورتم را ماليدم و فرياد كشيدم " نه ! من ’نمردم !، نميخوام بميرم!"
به طرف زن دويدم و زير بازوهايش را گرفتم و از زمين بلندش کردم . بقيهي زنها هم بلند شدند . ديوانه شده بودم . فرياد كشيدم" روتو باز كن ..."
زن بي هيچ ابائي ، نخ زير روبندش را کشيد .كفن مثل پرده اي از تن نازك زن پائين لغزيد . زن سفيد بود . سفيد سفيد . مثل آئينه ، مثل بلوري كه همه چيز از پس آن پيدا بود . با وحشت حركت كرمگونه ي رگها را میديدم ، قطره های خون را میديدم كه مثل ساچمههاي تفنگ پشتسر هم و در يك رديف ميرفتند . قلب، استخوانها ، امعاء و احشاء زن را كه همه در حركت بودند .
به بقيه نگاه كردم .همه لخت بودند، همه مثل هم بودند و همه آشنا . اما كي ؟ كجا؟
بغض راه نفسم را گرفته بود . چشم از چشمان مشتاق و آماده به فرمان زنها گرفتم . باور نمي كردم ، هميشه شنيده بودم بهترين بهترينها در اين خداوندگاره است . ديده بودم همه با جان و دل تلاش مي كنند، از آنچه كه مي خواهند و در دسترس دارند مي گذرند تا به اين مكان برسند.
"باغ بي خزان ! مرغان خوش الحان ، شط شربت و شراب..."
نگاهي به تفنگ نقره كاريم كردم . به كيسه ي باروت و ساچمههايش ، هنوز همه چيز داشتم. هر چند شكار از دستم پريده بود . دوباره به اطرافم نگاه كردم ؛ به سبزي سنگين و وسوسه گر درختان بيسايه و زنها كه هنوز در حال سجده بودند . نگاهم تا نوك ديوارهاي قلعه كه سر به آسمان مي سائيدند ، رسيد . هيچ كس نبود ، نه نگهباني ، نه توپي ، نه تفنگي ، خورشيد قابسينيي ميخ شده اي در بالاي ديوار قلعه بود . و من نمي دانستم چه مدت از آمدنم به قلعه گذشته است و نميدانستم از چه كسي طلب صله نمايم . فكر كردم" بايد به همان شاه نشين برگردم "
بدون توجه به سجدهي زنان ، راه آمده را برگشتم و وارد شاهنشين شدم . آرام آرام به طرف تابوت رفتم . جنازه هنوز آنجا بود . سرش را به طرف خودم چرخاندم . خداوندگار چشمهايش باز بود...!
" اين چشمها رو كجا ديدم...؟"
كجا ديده بودم ؟ من كه غير از كوه و بيابان چيزي نديده بودم . و غير از واگويه كردن با خودم ، تفنگم ، درختها و سنگها با كس ديگري همنوا نشده بودم . پس...؟!!.
چشمهايم را بستم و از خو دم پرسيدم" از چي لذت مي برده ؟چي وادا رش كرده اينهمه سال تو اين بدنسار زندگي كنه و دم نزنه ؟چطور اينهمه سال دووم اورده ؟ "
وقتي چشمهايم را باز كردم ، يك لحظه به نظرم رسيد، جسد به شكل شكار درآمده است . چشمانم را ماليدم و دوباره به جسد نگاه كردم ، نه . جسد ،جسد بود .
"وهمي شدم ...!؟"
جسد بو گرفته بود و از تابوت بوي بدي مي آمد . رو به تابوت گفتم" پس اون جانشين بيچارهت كي ميياد...؟"
" آمده است قربان..."
صداي پيرمرد سالن را پر كرد ، آئينه ها را ليسيد ، روي سنگها لغزيد و در گوشهاي’هدك خورده ام غوغا كرد . سالن پر از كاهن و كاهنه هاي سفيد پوش بود. همه به من تعظيم كردند و يكي از آنها با نجوا گفت " اگر راز و نيازتان به پايان رسيده است ، اجازه ي مراسم را صادر فرماييد..."
و من با تعجب گفتم " من ؟! ...نه ! يعني ، بفرماييد..."
صداي هلهله سالن را پر كرد . دود بخور و كندر روي آينه ها را پوشاند . كاهنهها به سجده افتادند . كاهنها در حاليكه ورد مي خواندند ، لباسهاي نازك خداوندگار را از تنش بيرون آوردند . زخم عميقي روي سينه ي خداوندگار بود .
" جاي گلولهي تفنگ ...؟!"
كاهني كه از همه پير تر بود رو به من تعظيم كرد و گفت " اگر چه بسيار طول كشيد ولي انتخاب شايسته و به جائي بود ..."
"انتخاب...؟"
"...خيلي ها بودند . اما هيچكدام تن به آمدن و ماندن ندادند و..."
همانطور كه بي مقدمه شروع كرده بود ، تعظيم كنان بين آنهمه كاهن و كاهنهي سپيد پوش گم شد.
" كي مي با س بياد و نيومده ؟... چرا نيومده... ؟ و اين كه اومده كيه ؟چرا خداوندگار رو با گلوله كشتن...؟"
سؤال پشت سؤال بود كه يك لحظه رهايم نمي كرد . به تابوت نگاه كردم. درون تابوت خالي بود . كاهن ها چارپايهاي را روي دست بلند كردند و تالار پر از نجوا و دعا شد . شكار خون آلود را روی چارپايهاي گذاشته و دور مي گرداندند ... از جاي زخم گلوله ، خون تازه مي چكيد و شكار با چشمان زنده به من مي خنديد...!
من در ازدحام آنهمه سپيدي و آنهمه سوال بيجواب گم شده بودم . باورم نمي شد و باور نمي كردم و يكدفعه … "شكار و خداوندگار هر دو ...."
شكار را بيرون بردند . سرگيجه گرفته بودم . خودم را از شاه نشين بيرون انداختم ، به طرف باغ رفتم ، لب حوض نشستم . نمي توانستم بنشينم . سرسام گرفته بودم . سرم ، ذهنم ، مثل آيينه ای شده بود که همه ی صداها را بر می گرداند و نمیتوانستم هيچکدامشان را قبول کنم .
" جانشين ، جانشين، جانشين ،جانشين چي؟، كي ؟من چه كار ميتونم بكنم ؟ چكار بايد بكنم ؟..."
" ...وقتي شكار تو سينه ي شكارچي وايسه و تو پوزش بخنده ، ديگه همه چيز تمومه ...."
"...پس اونا هم انتخاب شده..."
يك دفعه از جا بلند شدم . به طرف قفس مرغان رفتم ، شله ي سياه را از روي قفس كنار زدم . كاهنه ها هلهله كردند . درون قفس ، پرنده هاي پير و بي زوال ، پرنده هاي هزار رنگ و مات و درمانده ای که معلوم نبود از کي در آن قفس اسيرند ، از آنهمه نور و ازدحامِ يكباره ديوانه شدند و بي هوا خودشان را به ميله هاي قفس زدند . در قفس را باز كردم و فرياد کشيدم " برين ! بپرين ! شما که ميتونين برین ، برين...! "
مرغها نميفهميدند . مي ترسيدند . فقط بال بال می زدند و خودشان را لت و پار ميکردند .
مرغها را رها کردم و فرياد كشيدم" نه ! من نميخوام ، نميخوام، نميخوام ..." و به طرف دروازه ي قلعه دويدم . در بسته بود . خودم را به در زدم . سرم را به دركوبيدم . در باز نميشد . باز نميشد . روی زمين نشستم و به كاهن پيری که شله ي سياه را روي قفس مرغان مي كشيد نگاه کردم...!
شکاری که از يك گاو بزرگتر و چاقتر بود . شکاري كه اصلا تكان نمي خورد . نمي ترسيد . انگار در اين گوشهي كوهستان ، جايي كه هيچ كس نيامده و نميآمد ، در كمين من ايستاده بود . انگار منتظرم بود و داد ميزد " بيا منو شكار كن ...! "
موقعيت خوبي بود ، به شرط اينكه من به پدرم قول نداده باشم كه هيچ وقت دست به تفنگ نشوم . كه روزيام را از زمين بگيرم و كاري به كار هيچ پرنده و چرنده اي نداشته باشم . ولی حالا...
شکار و من ، محو هم بوديم . يكديگر را سبك و سنگين ميكرديم . شايد با خودم فكر كردم " شکار پر و پیمونیه...!" .شايد با ديدن شاخهاي پيچ در پيچ و َتركتَرك شدهاش ، به خودم گفته بودم "به خاطر پيريش ، گوشتش سفت و بويناكه...!" شايد از عمق چشمهايش ترسيده بودم و شايد مثل هميشه كه با خودم خودگويي ميكردم ؛ چشمهاي او را به مرداب عميق و تاريكي تشبيه كرده بودم . مردابِ وسوسه گري كه هر کسی را به طرف خودش مي كشاند . و شايد اينهمه باعث شد تا دستم به طرف تفنگ برود و …
بند تفنگ از روی كولم افتاد و تفنگ مثل روغن بين پنجهها و شانهام استوار ايستاد و انگشتم جلد و سريع به طرف ماشه رفت و قلبم مثل هميشه به تاپ تاپ افتاد و...
" چكار مي كني...!؟ مگه تو قول ندادي ...؟"
چه صداي نحسي .
من قول داده بودم، اما مگر ميشد ؟ پس با آن دست نا مريی كه همهي وجودم را گرفته بود، چكار كنم...؟دستي كه بلاي جانم شده بود .طنابی شده بود بر گردنم و مرا به طرف كوه مي كشيد . چقدر مقاومت كرده بودم . چقدر با اين حس جنگيده بودم و چقدر …
هيچ جا آرام نداشتم . هيچ جا قرار نمي گرفتم . انگار كسي صدايم ميكرد . انگار داد ميزد كه " بيا ، بيا .تو بايد بيايي . بيا ، من منتظرم ،…" و من آمده بودم . خاك تفنگ را گرفته و روغن مرتبي به آن زده بودم و بيانكه به كسي بگويم ، تسليم پاهاي بيقرارم شده بودم و… وسط چشمهاي شکار را نشانه گرفتم. خطي سفيد، صافِ صاف ، بين چشم شکار و چشم من ايجاد شد . شکار حرکت نمی کرد . نمی ترسيد . انگار ميخنديد . ميفهميد و منتظر بود .
" دسوردار ؟ تو ..."
دستهايم لرزيد . فكري توي ذهنم برق زد . انگشتم روي ماشه خشكيد و با ترس گفتم " نكنه... " چشمهايم را بستم و بلند گفتم "بسم الله ، بسم الله الرحمان رحيم "
و انتظار كشيدم . منتظر بودم صدايي بشنوم . حركتي را حس كنم . اما هيچ خبري نبود . حتي نسيمي هم نبود . ميترسيدم چشمهايم را بازكنم . ميترسيدم كوچكترين تكاني بخورم . اما ...
شکار هنوز سرجايش بود . انگار مجسمه اي بود و خيره خيره نگاهم ميكرد . سنگي برداشتم و به طرفش پرت كردم "هِخ خ خ ، هِخ خ خ "
شکار تكان نخورد! نترسيد ! باور كردني نبود ، شکار در دو قدمي من بايستد و نگاهم كند . فقط دو قدم فاصله . باور نمي كردم. باور نكردم و ترسيدم .....انگار كلمه ي" نكنه" سحرم كرده بود .به خودم نهيب زدم "نكنه چي؟ خودتو مسخره كردي ...!"
دوباره تفنگ را بالا بردم و ايندفعه پيشاني بلندش را نشان كردم و فرياد زدم"ميخوام بچكونم .اگه جني ، پرياي، هر چيز ديگه اي هستي ، دلت به حال خودت بسوزه و گرنه ..."
شکار سرش را تكان داد و پوز خند زد. براي اينكه مسخره ام كرده باشد، صدائي مثل"پوپ فش" ازخودش درآورد.
تفنگ از دستم افتاد و پاهايم به لرزه افتاد - شکار به من خنديده بود .- " وختي شکار تو سينهي شکار چي واسته و به پوزش بخنده ، ديگه كارش تمومه !، بايد بره دنبال كارش ، وگرنه ..."
" يعني خنديد ؟ يعني مسخره ام كرد ؟ يعني..."
#
شکار بزرگ را روي صفه پرت كرد . دستم را گرفت و درحالي كه از دل درد غَلماش ميرفت بادقت و كلمه كلمه گفت " بابا نعيم ، کار من ديگه تمومه . شكار خنديد و من نفهميده چكوندم . كمر تفنگو بشكن. تُفنگتو چالش كن ! نچكوني بابا! . اگه چكوندي ، لاشه شو تو َمرگت ميخورن . ميفهمي بابا ، تو مرگت ...!"
#
من سحر شده بودم . شكار هم . چشم از هم بر نميداشتيم .
" يعني خنديدي ؟ يعني بايد تفنگو بشكنم . يعني مرگ و زندگي من دست همين صداي مسخرهي ( پوپ فش ) توئه ؟... يعني مرگ پدرم باسه انتقامتون بس نبود كه ... ولي من نمي چكونم . كمر تفنگمم نميشكنم . ميبرم بالاي رَف ، همونجا كه بود ، آويزونش مي كنم...!"
شايد خنديدم . شايد هم حسرت خوردم اما تفنگ را روي كولم انداختم و پشت به شكار كردم و راه افتادم . هنوز قدم اول را برنداشته بودم كه سنگي از زير پايم لغزيد و من ، همراه با سنگهاي بزرگي كه مي غلطيدند و سر راه خودشان همه چيز را خراب ميكردند ، به داخل دره افتادم و در همان حال به نظرم ميرسيد ، كه شكار پشت سر من و با همان دو قدم فاصله ، به تاخت پائين ميآيد و با فرياد ، كساني را به كمك ميطلبد .
وقتي چشمانم را باز كردم زير سايه ي تخته سنگي خوابيده بودم . تمام بدنم را ماليدم ،همهجايم سالم بود و ازهمه مهمتر تفنگ صحيح و سالم زير سرم بود . كسي آن را از ضامن خارج كرده بود .باورم نمي شد، فكر ميكردم خواب بوده و همه چيز را در خواب ديده ام. از زير تخته سنگ بيرون خزيدم و قبل از آنكه بلنداي كوه را ببينم ، هيكل عظيم شكار را ديدم كه روي خورشيد را پوشانده بود. نفهميدم چه شد . نفهميدم چگونه تفنگ را بي هوا و رو به سينهي شكار گرفتم و شليك كردم
"بنگ گ گ..."
صدا همه جا پيچيد ، كوه ترسيد و با لكنت ، صدا را به طرف گوشهاي منگ و بي حس و حال من برگرداند . شكار روبروي من َپل َپل مي زد و چشمهايش ميخنديد . تفنگ را رها كردم و بالاي سر شكار نشستم. بين شاخهايش را بوسيدم " آخرش كار خودتو كردي حيوون ، اما كار منم تموم كردي...!"
احساس مي كردم غم عالم روي دلم تلنبار شده . فكر مي كردم همهچيز را ازمن گرفتهاند و خودم را زندانيي دخمه اي ميديدم كه ديگر رنگ هيچ چيز را نخواهد ديد . ناخواسته فرياد كشيدم"خداااا...؟ "
صدايم روي ديواره هاي ترك ترك كوه پيچيد . چند برابر شد . مخلوط شد . احساس كردم صداي ديگري در بين پژواك صدايم پيچ ميخورد و سكسكه مانند به طرفم برمي گردد" َشهر ر ر ر ر . حاكم كمكمكم كم ، رستگاري ري ري ري … "
از خود بيخود شدم و داد زدم " هووو..."
كوه در جوابم گفت " هووو هووو هو وو... " و همان صدا در بين صداي كوه ميگفت " حاكم .حاكم . حاكم ،كم، كم ، كم ..."
انگار صدا به من نيرو ميداد . تسلي ميداد و مرا وادار به حركت ميكرد . رفتن...! .
شكار خون آلود را به دوش گرفتم و از تپه سرازير شدم . سايه ام جلو تر از من كج كج ميرفت . اما اين سايهي پدرم بود، با همان شكار بزرگ و سنگيني كه كمرش را خورد كرده بود. و خودم را ميديدم كه وسط صفه ، زير نگاه حيران مادرم از درد غلماش ميروم و پدرم به جاي من فرياد مي كشد " آخر عمر منه … يعني من تيرو وسط سينه ي خودم خالي كردم ... "
به دوراهي كه رسيدم ايستادم .دلم مرا به طرف ده مي كشاند و پاهايم مرا به طرف سينهي پهن و وادادهي شهر هول ميداد . لاشه را به زمين انداختم و رو به كوه فرياد كشيدم" آخه اين چه سحريه كه دامن منو گرفته ؟ چه جوري ميشه باطلش كرد؟ … كي باطلش ميكنه ؟يعني راهي نيست ؟"
#
همراه آفتاب از دروازهي خمار و بي حال شهر گذشتم و به جايي وارد شدم كه تا به حال فقط اسمش را شنيده بودم . شهري خلوت ، ساكت ، عبوس . شهري خشك و بي دار و درخت ، شهري كه هيچكس و هيچ چيز مردم آن را كنجكاو نمي كرد . شهري ترسيده و بيمناك...!
چندين بار، چندين نفر كه سرشان بالاتر از خاكستري گردآلود كوچه را ميديد ، با قيمتهاي وسوسه انگيز پايم را سست كردند و هربار ، صدائي مرا وادار به نه گفتن و رفتن مي كرد.
" حاكم ! ،باطل كننده سحرها ! بر هم زنندهي نظمها . حاكم ! اين تحفه خاص او و براي اوست و …"
از ميان خداوندگارههاي خشتي ، از وسط كوچههاي تنگ ، از كنار جوي هاي خشك ، مي گذشتم و به طرف باغ سبزي كه در دامنهي كوه بود ميرفتم و در روياي صلهي حاكم بودم. درگيري با شكار و مرگ زودرس پدرم را از ياد برده بودم و فقط به حاكم فكر ميكردم .
" چطور ميتونه سحر باطل كنه؟چطور ميتونه اينهمه گشتن و پيدانكردنو درمون كنه ؟...اگه نتونه... ؟ "
آنقدر مشغول بودم كه نگهبانهاي پير و ديلاق دروازهي قلعه را نديدم . نگهبانهايي كه از زور پيري نميتوانستند درست راه بروند و حتي گنجشكها هم از آنها نمي ترسيدند . يكي ازنگهبانها با صدائي كه سعي مي كرد ترسناك باشد فرياد كشيد " هوووي يابو ، سرتو انداختي پائين و مثل خر بي افسار كجا ميري ...؟"
من نه از صداي كلفت او ترسيدم و نه از تفنگ زنگزده اي كه به شكل نگونفنگ به كولش آويزان بود . در آستانهي در ايستادم و به نقش و نگارهاي بيشمار آن خيره شدم .
" خر دهاتي مسخره ، نكنه لالي...؟ "
" تحفه ي كوچكي براي خداوندگار حاكم آوردم..."
يكي از نگهبانها با صداي بلند خنديد و آن يكي با ترس دست روي دهن او گذاشت و گفت" سرت زيادي كرده ؟ " نگهبان اولي نگاهي به دور و برش كرد و گفت " آخه اين بنده خدا..."
" به ماچه !بذار بره تو ، خودش مي فهمه...! "
همه جا خاكستري و ساكت بود . فواره هاي حوض را بسته و روي قفس مرغان خوشخوان را شِله اي سياه كشيده بودند . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . به طرف شاه نشين رفتم .در نيم’گم بود . وارد شدم ،اينجا هم كسي نبود . صندوقي وسط سالن بود . شكار را از همان بالا روي زمين پرت كردم. صدا روي سنگهاي براق لغزيد و به ديواره ي پر از آينه خورد و پخش شد . به شكار نگاه كردم . اِنگار ميخنديد . ترسيدم . سرم را بالا گرفتم و وقتي آنهمه نعيم وحشتزده را ديدم كه به يكديگر خيره شده و دور خودشان ميچرخند ؛ پا پس گذاشتم . پايم به چيزي خورد ، ترس زده و باسرعت چرخيدم. پيرمردي سر تا پا سفيد پوش، با ريش و موي بلند و سفيد ، روبرويم ايستاده بود . نفس حبس شده ام را با صدا بيرون دادم . پيرمرد آهسته روي دماغم زد و خيلي آرام پرسيد " چه ميخواهي ؟ اينجا چه ميكني ؟"
به شكار اشاره كردم و گفتم " پيشكش ناقابلي براي خداوندگار حاكم آورده ام ..."
پيرمرد با شوق نگاهي به شكار و نگاهي به من كرد و گفت " خداونگار روحشان با جسم بدرود كرده است ...!" و در حاليكه مرا با احترام به دنبال خود به سوي صندوق مي كشاند ادامه داد " و جسم جاودانه شان در انتظار وداعِِ واپسين جانشينشان مي باشد ..." وقتي حرفش تمام شد رو به من تعظيم كرد و عقب عقب و با سرعت از در بيرون رفت.
درون تابوت ، پيرمرد كوچك و چروكيده اي خوابيده بود . پير مردي كه از بچهي عليل و زجر كشيدهاي هم كوچكتر بود. جسد ، بي پناه و غريب خوابيده بود.
" يعني خداوندگار اينه ؟ …كسي كه اين همه آدم، حيوون ، زمين، كوه و بيابون رو زير فرمون داشت ؟..اونيكه اونهمه ترسناك بود و همه..."
باورم نمي شد ، خداوندگار حاكم مرده و همه چيز خراب شده بود . جايزه ، باطلالسحر ... به جائيكه شكار را رها كرده بودم نگاه كردم . هيچ چيزنبود." پس شكار ...؟!"
دهنم باز مانده بود . مي خواستم فرياد بكشم. ميخواستم بدوم . مي خواستم ... شكار نبود . غيب شده بود . به اطراف نگاه كردم . به آئينهها ، كه جسد را بر مي تاباندند .
شك به جانم افتاد " يعني اينجا شهره...؟ قصر حاكمه ؟ شايد..."
دنيائي ترس روي وجودم آوار شد و آئينه ها ، جسد، جسدي كه مي خنديد، جسدي بي خون ، بي فرياد ، بي صدا " سحره ، دروغه . جادو … در رو … نمون . برو " مي خواستم فرار كنم . برگردم كه، چيزي سرد و مرده دور دستم حلقه زد
" مار... ؟!"
نفس توي گلويم زمينگير شد . مار همانجا مانده بود . نه پائين ميرفت، نه بالا ميامد . آهسته به دستم نگاه كردم .دستي ، دستم را گرفته بود . دستي فوق العاده ظريف ، نگاهم روي دست بالا رفت و به صورت زني رسيد . باور نمي كردم . باور كردني نبود .اينجا همه چيز به شكل ديگري بود . همه چيز رمز آميز و مبهم بود . زن كفن پوش بود . يك كفن واقعي . زن تعظيم كرد و دستم را كشيد و به راه افتاد .
از دالانهاي پيچ در پيچ سرد و سياه گذشتيم و به باغ سر سبزي رسيديم. زن كنار نيمكتي بر لبهي حوض ، زير درختان سر به هم داده ايستاد و با اشاره به من فهماند كه همانجا بمانم و همانطور كه بي صدا آمده بود ، بي صدا گم شد .
همه جا سبز بود . سبزينگي ’مردهاي كه تا كمركش كوهي كه زير آنهمه سبزي خفه شده بود ، پيش ميرفت . جوي آبي بي صدا ، ازجائي ناپيدا ، با آبي به زلالي شبنم به حوضي بزرگ و پر آب مي ريخت .اما من احساس ميكردم كه هيچ چيز نيست و هيچ چيز هم نبود .هيچ نسيمي شاخه هاي درختان را به رقص در نمي آورد .هيچ چيز آب حوض را به تموج وانميداشت . عجيب اين بود كه من فكر مي كردم همهي اينها برايم آشنايند و اين محيط را جاي ديگري ديده ام و روزي روزگاري در چنين جايي به سر برده ام . قيافه ي خداوندگار .پيرمرد ريش سفيد ، نگهبانها …
" اما كجا...؟!"
فكر كردم خواب مي بينم . فكر كردم قبلا هم اينجا را در خواب ديده ام . به طرف حوض رفتم ، لب حوض نشستم ، پاهايم را لخت كردم و توي حوض گذاشتم . پاهايم مثل تكه سنگي در فضاي خالي حوض رها شد .
"يعني چي ...؟ حوض پر از آب و بي آب...؟"
به طرف جو رفتم ، جو هم آب نداشت...!
"سراب...!؟ "
دوباره ترس به جانم افتاد . چشمهايم را ماليدم . باورم نميشد . باور كردني هم نبود . دلم مي خواست درختها را هم امتحان كنم . اما مي ترسيدم . مي ترسيدم آنها هم واقعي نباشند و دلم نمي خواست اين طور باشد . اما خار خار دلم را نتوانستم كنترل كنم و دستم را به طرف تنه ي درخت دراز كردم . دستم از تنهي درخت گذشت و در فضاي خالي رها شد . به خودم هم شك كردم ، مي ترسيدم به خودم هم دست بزنم . ميترسيدم كه خودم هم نباشم . دستم را بالا آوردم تا ...
" سرورم...!!"
همه ی ترسهای دنيا روی سرم آوار شد . مثل مارگزيده ها،از جا جهيدم . از ترس دندانهايم به هم ميخورد . دورتادورم را زنان كفن پوش پر كرده بودند. يكي كه جلوتر از بقيه بود ، به طرفم آمد . هنوز ميلرزيدم . ميترسيدم ، عقب عقب رفتم . زن بوي مرگ ميداد ، بوي سرد و يخ زدهي كافور ، بوي مردهشورخداوندگار . زن جلو تر آمد ، با ترس و لرز گفتم" نه ! نه . همون جا واستا... " زن ايستاد و جلويم زانو زد . پرسيدم" تو كي هستي ...؟شما كي هستين...؟"
زن مثل نسيمي آرام زمزمه كرد" من كوچكترين خاكبوس درگاه خداوندگارم..." و به سجده رفت. بقيهي زنها هم به تبعيت از او به سجده افتادند . مات و وحشتزده به زنهاي كفن پوشيدهاي كه زمين سبز باغ را به سپيدي برف كرده بودند، نگاه كردم و آهسته گفتم " اينجا قيامته...! يعني من ’مردم ...؟ " و مثل ديوانه ها صورتم را ماليدم و فرياد كشيدم " نه ! من ’نمردم !، نميخوام بميرم!"
به طرف زن دويدم و زير بازوهايش را گرفتم و از زمين بلندش کردم . بقيهي زنها هم بلند شدند . ديوانه شده بودم . فرياد كشيدم" روتو باز كن ..."
زن بي هيچ ابائي ، نخ زير روبندش را کشيد .كفن مثل پرده اي از تن نازك زن پائين لغزيد . زن سفيد بود . سفيد سفيد . مثل آئينه ، مثل بلوري كه همه چيز از پس آن پيدا بود . با وحشت حركت كرمگونه ي رگها را میديدم ، قطره های خون را میديدم كه مثل ساچمههاي تفنگ پشتسر هم و در يك رديف ميرفتند . قلب، استخوانها ، امعاء و احشاء زن را كه همه در حركت بودند .
به بقيه نگاه كردم .همه لخت بودند، همه مثل هم بودند و همه آشنا . اما كي ؟ كجا؟
بغض راه نفسم را گرفته بود . چشم از چشمان مشتاق و آماده به فرمان زنها گرفتم . باور نمي كردم ، هميشه شنيده بودم بهترين بهترينها در اين خداوندگاره است . ديده بودم همه با جان و دل تلاش مي كنند، از آنچه كه مي خواهند و در دسترس دارند مي گذرند تا به اين مكان برسند.
"باغ بي خزان ! مرغان خوش الحان ، شط شربت و شراب..."
نگاهي به تفنگ نقره كاريم كردم . به كيسه ي باروت و ساچمههايش ، هنوز همه چيز داشتم. هر چند شكار از دستم پريده بود . دوباره به اطرافم نگاه كردم ؛ به سبزي سنگين و وسوسه گر درختان بيسايه و زنها كه هنوز در حال سجده بودند . نگاهم تا نوك ديوارهاي قلعه كه سر به آسمان مي سائيدند ، رسيد . هيچ كس نبود ، نه نگهباني ، نه توپي ، نه تفنگي ، خورشيد قابسينيي ميخ شده اي در بالاي ديوار قلعه بود . و من نمي دانستم چه مدت از آمدنم به قلعه گذشته است و نميدانستم از چه كسي طلب صله نمايم . فكر كردم" بايد به همان شاه نشين برگردم "
بدون توجه به سجدهي زنان ، راه آمده را برگشتم و وارد شاهنشين شدم . آرام آرام به طرف تابوت رفتم . جنازه هنوز آنجا بود . سرش را به طرف خودم چرخاندم . خداوندگار چشمهايش باز بود...!
" اين چشمها رو كجا ديدم...؟"
كجا ديده بودم ؟ من كه غير از كوه و بيابان چيزي نديده بودم . و غير از واگويه كردن با خودم ، تفنگم ، درختها و سنگها با كس ديگري همنوا نشده بودم . پس...؟!!.
چشمهايم را بستم و از خو دم پرسيدم" از چي لذت مي برده ؟چي وادا رش كرده اينهمه سال تو اين بدنسار زندگي كنه و دم نزنه ؟چطور اينهمه سال دووم اورده ؟ "
وقتي چشمهايم را باز كردم ، يك لحظه به نظرم رسيد، جسد به شكل شكار درآمده است . چشمانم را ماليدم و دوباره به جسد نگاه كردم ، نه . جسد ،جسد بود .
"وهمي شدم ...!؟"
جسد بو گرفته بود و از تابوت بوي بدي مي آمد . رو به تابوت گفتم" پس اون جانشين بيچارهت كي ميياد...؟"
" آمده است قربان..."
صداي پيرمرد سالن را پر كرد ، آئينه ها را ليسيد ، روي سنگها لغزيد و در گوشهاي’هدك خورده ام غوغا كرد . سالن پر از كاهن و كاهنه هاي سفيد پوش بود. همه به من تعظيم كردند و يكي از آنها با نجوا گفت " اگر راز و نيازتان به پايان رسيده است ، اجازه ي مراسم را صادر فرماييد..."
و من با تعجب گفتم " من ؟! ...نه ! يعني ، بفرماييد..."
صداي هلهله سالن را پر كرد . دود بخور و كندر روي آينه ها را پوشاند . كاهنهها به سجده افتادند . كاهنها در حاليكه ورد مي خواندند ، لباسهاي نازك خداوندگار را از تنش بيرون آوردند . زخم عميقي روي سينه ي خداوندگار بود .
" جاي گلولهي تفنگ ...؟!"
كاهني كه از همه پير تر بود رو به من تعظيم كرد و گفت " اگر چه بسيار طول كشيد ولي انتخاب شايسته و به جائي بود ..."
"انتخاب...؟"
"...خيلي ها بودند . اما هيچكدام تن به آمدن و ماندن ندادند و..."
همانطور كه بي مقدمه شروع كرده بود ، تعظيم كنان بين آنهمه كاهن و كاهنهي سپيد پوش گم شد.
" كي مي با س بياد و نيومده ؟... چرا نيومده... ؟ و اين كه اومده كيه ؟چرا خداوندگار رو با گلوله كشتن...؟"
سؤال پشت سؤال بود كه يك لحظه رهايم نمي كرد . به تابوت نگاه كردم. درون تابوت خالي بود . كاهن ها چارپايهاي را روي دست بلند كردند و تالار پر از نجوا و دعا شد . شكار خون آلود را روی چارپايهاي گذاشته و دور مي گرداندند ... از جاي زخم گلوله ، خون تازه مي چكيد و شكار با چشمان زنده به من مي خنديد...!
من در ازدحام آنهمه سپيدي و آنهمه سوال بيجواب گم شده بودم . باورم نمي شد و باور نمي كردم و يكدفعه … "شكار و خداوندگار هر دو ...."
شكار را بيرون بردند . سرگيجه گرفته بودم . خودم را از شاه نشين بيرون انداختم ، به طرف باغ رفتم ، لب حوض نشستم . نمي توانستم بنشينم . سرسام گرفته بودم . سرم ، ذهنم ، مثل آيينه ای شده بود که همه ی صداها را بر می گرداند و نمیتوانستم هيچکدامشان را قبول کنم .
" جانشين ، جانشين، جانشين ،جانشين چي؟، كي ؟من چه كار ميتونم بكنم ؟ چكار بايد بكنم ؟..."
" ...وقتي شكار تو سينه ي شكارچي وايسه و تو پوزش بخنده ، ديگه همه چيز تمومه ...."
"...پس اونا هم انتخاب شده..."
يك دفعه از جا بلند شدم . به طرف قفس مرغان رفتم ، شله ي سياه را از روي قفس كنار زدم . كاهنه ها هلهله كردند . درون قفس ، پرنده هاي پير و بي زوال ، پرنده هاي هزار رنگ و مات و درمانده ای که معلوم نبود از کي در آن قفس اسيرند ، از آنهمه نور و ازدحامِ يكباره ديوانه شدند و بي هوا خودشان را به ميله هاي قفس زدند . در قفس را باز كردم و فرياد کشيدم " برين ! بپرين ! شما که ميتونين برین ، برين...! "
مرغها نميفهميدند . مي ترسيدند . فقط بال بال می زدند و خودشان را لت و پار ميکردند .
مرغها را رها کردم و فرياد كشيدم" نه ! من نميخوام ، نميخوام، نميخوام ..." و به طرف دروازه ي قلعه دويدم . در بسته بود . خودم را به در زدم . سرم را به دركوبيدم . در باز نميشد . باز نميشد . روی زمين نشستم و به كاهن پيری که شله ي سياه را روي قفس مرغان مي كشيد نگاه کردم...!