روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
عاشق دخترک فرشته خویی بودیم
دوست عزیزی که این غمنامه را مطالعه می فرمایی اگر با خواندن ای نوشته ناراحت شدی قبلا از شما پوزش می طلبم
این سرگذشت واقعی خودمه سرگذشت واقعی کسیه که تنها ترین تنهاست. کسی که حتی تنها یی هم دلش به حالش میسوزه.
زمانی که دیبلم گرفتم 20 سالم بود فردی شرور که منزل ومدرسه ومحله از دست من اسایش نداشت.در محله همیشه باکسایی که موقع تعطیلی مدرسه دخترانه از محله ما عبور میکردند دعوا بود بیکار بودم چند نفر از رفیقا دورم بودند تا موقع زدو خورد تنها نباشم وضع بابام خوب بود ونیازی به کار کردن نداشتم .ولی بیچاره بابام چقدر رشه داد تامرا در کلانتری نگه ندارن ویا چقدر رشوه داد تا کاری برام پیدا کنه.من هیچوقت چشمم دنبال ناموس مردم نبود.دعواهای ما همبا افرادی بود که دنبال دختر بازی وخانم بازی.بود
. یه روز در یکی از همین دعواهای محله سر ما با چوب شکست شروع کرد به خون ریزی در همین حین یه دختر خانم بسیار محجبه وخوش سیماکه درب منزل خودشان بود شال کاموایی وسفید خودش را روی زخم سرم گذاشت .توان زیاد تعریف کردن برایم باقی نمانده. خلاصه این اولین نگاه من که به عشقی اتشین تبدیل شد وحتی یک ساعت نتوانستیم .بی هم باشیم ساعتها تو خیابون مینشستم تا ببینمش.همه از این عشق خبر داشتند دوبار مادرم به خواستگاری رفت ولی پدرش قبول نمی کرد انو تو خونه کتک میزد .ومن هیچ کاری نمی توانستم بکنم.دیگه بکلی عوض شده بودم همیشه کنار رودخانه کارون می رفتم مخفیانه گریه میکردم.یه روز باباشو کنار رودخانه دیدم.سرمو پایین انداختم ولی او گفت که من باعث ابرو ریزی شدم و شدیدا به من حمله کرد ومرا زیر مشت ولگد گرفت.خدا می داند که حتی دستم را جلوی صورتم برای دفاع نگرفتم.گذاشتم تا خوب تخلیه شد .تا شاید رویا را اذیت نکند .خلاصه دوسال گذشت وهر روزاز روز قبل بیشتر عاشق میشدیم.یه روز رویا گفت که از قفسه سینه احساس درد میکنه.گفتم چیزی نیست خوب میشه انشاالله .ولی نه من ونه او نمیدانستیم که این ابتدای شروع به رشد غده سرطانی در ناحیه بین کتف وستون فقرات بود . دوستان عزیز این قصه مال 17سال پیشه ولی خدا میداند که صفحه کیبورد ازاشکهایم هر روز خیس میشودزمانی که شیمی درمانی میرفت من دور از چشم او وپدرش در بیمارستان بودم. دنبال انها با همان قطار تا تهران رفتم دکتر به عمویش تاریخ رفتنشرا هم گفته بود .نمی توانستم از فکر او غافل باشم.با اسرار زیاد و تهدید به خود کشی مادرم را مجبور کردم بار
دیگر به خواستگاری برود همه ازاین موضوع خبر داشتند وفقط شده بودندکاسه داغتر از اش ومرا نصیحت می کردند ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم.از موضوع رفتنش خودش اصلا خبر نداشت.تا ان موقع ما همچین چیزی ندیده بودیم..یه روز کنار کارون بودم وداشتم خاطرات را مرور میکردم که باباش مرا صدا کرد .وگفت پسر جون من به تو دختر نمی دم و فوری بغضش ترکید وشرع کرد به گریه کردن.و گفت مادرت اومده گفته شما قبول نکنید .میگفت پسر جون تو را به خدا دست از سر ما بردار.می گفت رویا داره میمیرهمن گفتم میدونستم. گفت میدونستی که پافشاری میکنی.گفتم اره خلاصه دیگه اشکها نمی زارن صفحه کیبوردو خوب ببینم..منو ببخشیندکتر شیمی درمانی را فطع کرده بود ولی رویا نمی توانست بایستد.خلاصه.با گریهای رویا واسرار من با همان حالت خوابیدهبا مهریه 114شاخه گل مریم عقد ما جاری شدبا حضورمادرم ومادر وپدر رویا .هر روز در کنار او با هم غذا میخوردیم.وشعر میخواندیم.درد ناک ترین لحظات را من می گذراندمچون رویا از سفرش خبر نداشت..یکی دوبار گفت وقتی خوب شدم برا ماه عسل به زیارت امام رضا میریم و عاقبت بعد از 126روز کنار هم در یک اتاق.اونو با ویلچر به کنار رودخانه کارون بردم.افتاب داشت غروب میکرد قرمزی اون در داخل کارون منعکس میشد قایق ماهیگیری درست رو بروی ما بود وداشت تورهارو جمع می کرد من با صدای بلند ترانه ماهیگیر را می خواندم.رویا می خندید یکدفعه دیدم رویا داره نگام میکنه ولی هیچی نمی گفت بعد هر چه فریاد کشیدم دیگه جواب منو نداد که نداد. مردم اطراف ما جمع شدند وهمگی با من وبرای من گریه کردن.الان من16سال و11 ماه و 23 روز است که مرده ام .ولی نمیدانم چرا نفس می کشم 7 روز دیگه سالگرد نابودی منه ومن همان عاشق خونین جگرم وزن نگرفتم ودر جواب کسانی که مرا به زن گرفتن میخوانند میگم وقتی رویای رویا از سرم رفت زن میگیرم من 40 سال دارم وبا وجود شغل خوب وماشین خوب خانه خوب ولی زنگی تلخ مجردی دارم وقتی که تارم را بدست میگیرم .ساعتها برای رویای از دست رفته ام می گریم114گل مریم را که مهریه او بود را114روز متوالی بر سر مزارش بردم.و ان شال کاموایی سفید را همیشه با خود دارم .خداحافظ شما عزیزان باشد و انشا الله هرکس به عشق پاکش برسد. . .
عاشق دخترک فرشته خویی بودیم
دوست عزیزی که این غمنامه را مطالعه می فرمایی اگر با خواندن ای نوشته ناراحت شدی قبلا از شما پوزش می طلبم
این سرگذشت واقعی خودمه سرگذشت واقعی کسیه که تنها ترین تنهاست. کسی که حتی تنها یی هم دلش به حالش میسوزه.
زمانی که دیبلم گرفتم 20 سالم بود فردی شرور که منزل ومدرسه ومحله از دست من اسایش نداشت.در محله همیشه باکسایی که موقع تعطیلی مدرسه دخترانه از محله ما عبور میکردند دعوا بود بیکار بودم چند نفر از رفیقا دورم بودند تا موقع زدو خورد تنها نباشم وضع بابام خوب بود ونیازی به کار کردن نداشتم .ولی بیچاره بابام چقدر رشه داد تامرا در کلانتری نگه ندارن ویا چقدر رشوه داد تا کاری برام پیدا کنه.من هیچوقت چشمم دنبال ناموس مردم نبود.دعواهای ما همبا افرادی بود که دنبال دختر بازی وخانم بازی.بود
. یه روز در یکی از همین دعواهای محله سر ما با چوب شکست شروع کرد به خون ریزی در همین حین یه دختر خانم بسیار محجبه وخوش سیماکه درب منزل خودشان بود شال کاموایی وسفید خودش را روی زخم سرم گذاشت .توان زیاد تعریف کردن برایم باقی نمانده. خلاصه این اولین نگاه من که به عشقی اتشین تبدیل شد وحتی یک ساعت نتوانستیم .بی هم باشیم ساعتها تو خیابون مینشستم تا ببینمش.همه از این عشق خبر داشتند دوبار مادرم به خواستگاری رفت ولی پدرش قبول نمی کرد انو تو خونه کتک میزد .ومن هیچ کاری نمی توانستم بکنم.دیگه بکلی عوض شده بودم همیشه کنار رودخانه کارون می رفتم مخفیانه گریه میکردم.یه روز باباشو کنار رودخانه دیدم.سرمو پایین انداختم ولی او گفت که من باعث ابرو ریزی شدم و شدیدا به من حمله کرد ومرا زیر مشت ولگد گرفت.خدا می داند که حتی دستم را جلوی صورتم برای دفاع نگرفتم.گذاشتم تا خوب تخلیه شد .تا شاید رویا را اذیت نکند .خلاصه دوسال گذشت وهر روزاز روز قبل بیشتر عاشق میشدیم.یه روز رویا گفت که از قفسه سینه احساس درد میکنه.گفتم چیزی نیست خوب میشه انشاالله .ولی نه من ونه او نمیدانستیم که این ابتدای شروع به رشد غده سرطانی در ناحیه بین کتف وستون فقرات بود . دوستان عزیز این قصه مال 17سال پیشه ولی خدا میداند که صفحه کیبورد ازاشکهایم هر روز خیس میشودزمانی که شیمی درمانی میرفت من دور از چشم او وپدرش در بیمارستان بودم. دنبال انها با همان قطار تا تهران رفتم دکتر به عمویش تاریخ رفتنشرا هم گفته بود .نمی توانستم از فکر او غافل باشم.با اسرار زیاد و تهدید به خود کشی مادرم را مجبور کردم بار
دیگر به خواستگاری برود همه ازاین موضوع خبر داشتند وفقط شده بودندکاسه داغتر از اش ومرا نصیحت می کردند ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم.از موضوع رفتنش خودش اصلا خبر نداشت.تا ان موقع ما همچین چیزی ندیده بودیم..یه روز کنار کارون بودم وداشتم خاطرات را مرور میکردم که باباش مرا صدا کرد .وگفت پسر جون من به تو دختر نمی دم و فوری بغضش ترکید وشرع کرد به گریه کردن.و گفت مادرت اومده گفته شما قبول نکنید .میگفت پسر جون تو را به خدا دست از سر ما بردار.می گفت رویا داره میمیرهمن گفتم میدونستم. گفت میدونستی که پافشاری میکنی.گفتم اره خلاصه دیگه اشکها نمی زارن صفحه کیبوردو خوب ببینم..منو ببخشیندکتر شیمی درمانی را فطع کرده بود ولی رویا نمی توانست بایستد.خلاصه.با گریهای رویا واسرار من با همان حالت خوابیدهبا مهریه 114شاخه گل مریم عقد ما جاری شدبا حضورمادرم ومادر وپدر رویا .هر روز در کنار او با هم غذا میخوردیم.وشعر میخواندیم.درد ناک ترین لحظات را من می گذراندمچون رویا از سفرش خبر نداشت..یکی دوبار گفت وقتی خوب شدم برا ماه عسل به زیارت امام رضا میریم و عاقبت بعد از 126روز کنار هم در یک اتاق.اونو با ویلچر به کنار رودخانه کارون بردم.افتاب داشت غروب میکرد قرمزی اون در داخل کارون منعکس میشد قایق ماهیگیری درست رو بروی ما بود وداشت تورهارو جمع می کرد من با صدای بلند ترانه ماهیگیر را می خواندم.رویا می خندید یکدفعه دیدم رویا داره نگام میکنه ولی هیچی نمی گفت بعد هر چه فریاد کشیدم دیگه جواب منو نداد که نداد. مردم اطراف ما جمع شدند وهمگی با من وبرای من گریه کردن.الان من16سال و11 ماه و 23 روز است که مرده ام .ولی نمیدانم چرا نفس می کشم 7 روز دیگه سالگرد نابودی منه ومن همان عاشق خونین جگرم وزن نگرفتم ودر جواب کسانی که مرا به زن گرفتن میخوانند میگم وقتی رویای رویا از سرم رفت زن میگیرم من 40 سال دارم وبا وجود شغل خوب وماشین خوب خانه خوب ولی زنگی تلخ مجردی دارم وقتی که تارم را بدست میگیرم .ساعتها برای رویای از دست رفته ام می گریم114گل مریم را که مهریه او بود را114روز متوالی بر سر مزارش بردم.و ان شال کاموایی سفید را همیشه با خود دارم .خداحافظ شما عزیزان باشد و انشا الله هرکس به عشق پاکش برسد. . .